( نامه ای برای همه نسلها )
هیچ می دانی
مرگ جدایی افکن است
پیوندها را می گسلد
رشته ها را گسسته میکند
و حفره ای در خاک در انتظار ماست
هیچ می دانی
که دنیا به هیچ نمی ارزد
و بیهوده دل در گرو آن بسته ایم
چرا که بر سر هیچ عهد و پیمانی وفادار نمی ماند
و بیرحمی و قساوت در ذات اوست
هیچ می دانی
کودکی رویای خوشی است که
به صبح افسوس و دریغ می انجامد
نوجوانی چون نسیم بهاری می آید و زود می گذرد
و جوانی، خواب آشفته ایست که
در آن هیچ چیز بوضوح آشکار نیست
و پیری در پس آن ، بیداری دردآور و غم انگیزیست که
راه گریزی از آن نیست
هیچ می دانی
که آسایش در کوشش بدست آوردنش به نا آرامی می انجامد
و آرامش رهین ترک آسایش است
و با رها کردنش به خود می آیی
و به خود آمدن نوید آسایش و آرامش پایدار خواهد بود
و ترک نیاز و استغنای طبع ،
سرآغاز پیروزی بر اهریمن زیاده خواهیست
هیچ می دانی
که با رفتنمان
چند صباحی در سوگ ما خواهند گریست
و سپس فراموشی خنده را بر لبهایشان خواهد نشاند
آنچنان که انگار نبوده ایم و نه زیسته ایم
و رویایی در شبانگاه بی خبری و غفلت بیش نبوده ایم
هیچ می دانی
چه پادشاهانی که آمده اند و رفته اند
چه ثروت اندوزان حریصی که در خاک آرمیده اند
و کاسه ی سرشان
بی هیچ اندیشه و چشمی لانه ی مار و موران است
و استخوانهای پوسیده ای در گور گورستان بیش نیستند
هیچ می دانی
که همه چیز در دست ما عاریه ایست
و ما امانتداری بیش نیستیم
هر چه داریم، وارث می برد
و سپس وارث ما، به بعد خودش میرساند
و او نیز، دست به دست میدهد
تا دست آخر، به صاحب اصلیش ( که خدا باشد ) برسد
هیچ می دانی
فردایمان را نمی توانیم بگوییم
که چه رهاوردی برایمان خواهد آورد
و آیا این ناتوانی در پیش بینی
نشانه عجز و ناتوانی ما نیست ؟
آیا غرور و بر خود بالیدن
و ستم کردن می ارزد
که تو دلی را از خود برنجانی ؟
هیچ می دانی
که ماموریت ما دل به دست آوردن است
و پرواز ما ، در جهان دوستی و محبت است
و فاصله گرفتن از دشمنی ها و کینه ورزی هاست
و می دانی که مخ دین و دیانت محبت و فروتنی است
هیچ می دانی
که عبادت ما به درگاه خداوند به هیچ نمی ارزد
چرا که در اندیشه ی خودیم
بی آنکه دراندیشه راحتی دیگران باشیم
و جز خود ، هیچکس را نمی بینیم
و هیچ صدایی را جز صدای خود ، نمی شنویم
هیچ می دانی
نمی دانیم
آنهایی را که دل در گروشان بسته ایم
کی و کجا
پس از رفتنمان ( از دار دنیا ) آنها را دوباره خواهیم دید
که اگر میدانستیم
لحظه ای با آنها بودن و بسر بردن را
به غم و اندوه توان فرسا از دست نمی دادیم
هیچ می دانی
که زندگی کتاب کهنه ایست که اوراق آن پراکنده است
و شیرازه ی آن ماییم
که این لحظه را دریابیم
که برگی از آنرا با عشق ومحبت بخوانیم
و لبخند رضایتبخشی را بر لب غمزده ای بنشانیم
و درد جانکاه او را به قدر توان خویش درمان کنیم
و نشاط و شادمانی را
بر فضای آشفته و تیره و تار زندگی زیاده خواهی و حرص
به جاه و مال و شهرت و مقام
چون سایبانی آرامبخش بگسترانیم
هیچ می دانی
که هیچ یار وفاداری جز خدا
همراه ما در سختیها و مصائب کمرشکن زندگی نیست
و فراموش کرده ایم
که او بر همه ی آشکار و نهان ما بینا و بصیر است
و ما با فراموشی حسرت باری در پایان زندگی
دیگر دستمان به هیچ جا بند نیست
تنهای تنها در حفره ای در خاک میمانیم
و خروارها خاک بر روی ما می ریزند
و هیچ راه و هیچ منفذی به نور و روشنایی نداریم
هیچ می دانی
دنیا
هر روز در آغوش کسی می خسبد
و با بزک هر روزه اش ما را فریب می دهد
و آخر کار ما را رها خواهد کرد
آنگونه که لخت و عور پا به عرصه ی وجود گذاردیم
همانگونه ما را به دیاری که نمیدانیم کجاست ، خواهد فرستاد
هیچ می دانی
که ما نقشی بر آبی روان هستیم که نام آن زندگیست
لرزان و بی ثبات
غیر واقعی
در گذرگاهی که آغاز و پایانش
در ابهام و گنگی آزار دهنده ایست
قصه ایست که در آغاز شب به گوش ما خوانده میشود
که بخواب رویم
و در هیچ صبحی
پایان این قصه را هیچکس نشنیده است
و آن صبح کجاست
که ما در طول عمرمان به روشنایی آن دست نیافته ایم
هیچ می دانی
تکرار قصه
ما را به لب پرتگاه زندگی که مرگ است خواهد برد
هیچ می دانی
امید به زندگی برای آن است که دست ناتوانی را بگیریم
از خود چیزی به یادگار بگذاریم که در نبودنمان
ناممان را به نیکی یاد کنند
و بر روح و روانمان درود نثار نمایند
و از یاد و خاطره هایشان محو نشویم
و جاودان بمانیم در دلهایشان
هیچ می دانی
که هنوز صدای زمزمه ی جویبار را
به فراخور حالش نشنیده ایم
بر برگ گل با چشم دل به نظاره ننشسته ایم
و نوای بلبلان را به هیچ گرفته ایم
و لحظه ای در شب برای ناپایداریمان
هیچ صدایی و ندایی از وجدان درون خود نشنیده ایم
هیچ می دانی
دود سیگارمان به کجا می رود
و به کجا می انجامد
آیا برای پیدا کردنش فکر کرده ایم
که در فضای بیکرانی که رهسپار است
کوشش ما برای پیدا کردنش
همانند پیدا کردن سوزنیست
که از بالای اقیانوسی از دستمان در آن افتاده باشد
ما همان دود سیگار و همان سوزنیم
هیچ می دانی
بعد از رفتنمان (همانند رقص دود سیگار) به کجا می رویم
فکر کرده ای از کجا آمده ایم
و در این اندیشه بوده ایم که در کجا ایستاده ایم
و هدف از آمدن و رفتنمان چیست
هیچ می دانی
شاید خوابیم که پس از رفتنمان بیدار خواهیم شد
و بر گذشته مان افسوس خواهیم خورد
آنگاه که دیگر افسوس و دریغ بی فایده خواهد بود
و ما با گستاخی اکنون را در نمی یابیم
و هر چه می خواهیم می کنیم
و نمی دانیم بر عصایی که برآن تکیه داده ایم
در حقیقت اژدهایی ست در دستمان
هیچ می دانی
نقش ما چیست
خودمان را کشف کرده ایم
برای کمک به این و آن کمرهمت بسته ایم
هیچ می دانی
که کسی از دستمان در امان نیست
خواب همه را آشفته کرده ایم
فقر را سایه گستر نموده ایم
انبان شکم را پر می کنیم
می خوابیم و خرناسه مان به هوا بلند است
هیچ می دانی
که مهر ناپایداری بر پیشانیمان حک شده است
و چند روزی بیش نیستیم
و عمر دراز ما در برابر عمر جهان هستی
از آغاز تا روز رفتنمان ثانیه ای هم به حساب نمی آید
هیچ می دانی
که آن لحظه که دستمان از همه جا کوتاه است
و مرگ گریبان ما را گرفته
به ما ، امان لحظه ای ماندن را نخواهد داد
حتی اگر قدرتمدار مسند نشین تمام جهان باشیم
ایکاش می دانستیم
که در پهنه ی باغ وجود
خنکای نسیمی بیش نیستیم
سبزه ای رسته ، بر لب جویباری گذران
که نمی دانیم این جویبار ره به کجا خواهد برد
ایکاش به یاد می آوردیم آنگاه که عطش آب
امان را از ما می گیرد
و ما برای رفع عطش ، آب نمی یابیم
و آنگاه که گرسنگی تاب و توان را از ما می رباید
و چیزی برای خوردن نداریم
و آنگاه که خواب به چشمانمان نمی آید
و به بیخوابی توان سوزی مبتلا می گردیم
و اگر قضای حاجت ما را کلافه کند
و جایی برای راحت کردن خود نیابیم
مرگ خود را به چشم خواهیم دید
و بر عجز و ناتوانی خویش خواهیم گریست
من
در گذرگاهی دیدم که کبوتر یاکریمی
سرفرود دانه می چید
و او درس فروتنی را به من آموخت
من درخت خشک بی بار و بری را
در کویر بیکسی دیدم
که بی فریاد رسی را یاد آوریم کرد
گلدان گلی بر لب پنجره ی اتاقم به تمنای فنجانی آب
مرا خجلت زده کرد
درخت پر بار و بری در باغ مرا صدا کرد و گفت
بیا بچین آنچه را که برایت به بار آورده ام
آسمانی پر ستاره در شبی تاریک
با من سخن از ناگفته ها گفت
قله کوهی سرفراز
شکیبایی و استواری را در گوشم زمزمه کرد
صدای شلیک تیری
پیکر بیجان پرنده بی زبانی را در یادم نقاشی کرد
غنچه ی نو رسته ای
از من درخواست کرد ، مرا مچین
بو کن
که برای تو رسته ام
آب زلال جویباری در گوشم زمزمه نمود
مرا آلوده مکن
تهیدستی آه از نهادم برآورد
سرفرودی با نگاهش گفت که سرافراز بوده ام
که از دست تو سر فرود آورده ام
بی چیزی گفت :
بی چیزی ام نماد زیاده خواهی توست
سفره ی بی نانی شرمگینم کرد
که سفره بی نانش فرجام سفره ی رنگین من بود
عوعو سگی گرسنه
وفاداریش را به گوشم می رساند
نگاه دختری سرگردان در شهر گفت
که من دست پرورده ی بی خبری توام
و گردنکشی و خود خواهی
و بر چار پایه نشستنم را به یادم آورد
که از خواب بی خبری
من تاریکی را بجای روشنی جار می زنم
هیچ می دانی
ما کیستیم
همانیم که در لاک بی خبری خزیده ایم
و آبشخورمان گودالیست خشک
که با سطل در آن آب می ریزند
و ما بدگمان نیستیم
چرا که دروغ را به رنگ راستی درآورده اند
و ما خیره به آن رنگیم
ایکاش می دانستیم که هیچ نمی دانیم
بیاییم سختگیری وتعصب و خامی را از خود بدر کنیم
جنگ افروزی بس نیست
سیه روزی را هم ، جار میزنیم
هیچ می دانی
درخت دین خدا درخت دوستی ومحبت است
و دشمنی از آن ِ شیطان رانده شده
و نهالی روییده در دوزخ کینه ورزی و خشونت است
کدامیک کام دل ببار میآرد
و کدام رنج بی شمار
بخشش و بخشندگی و مهربانی از آن کیست
از آن ذات بی همانندیست
که آنرا بر زبانت نهاده
که هر لحظه آنرا به یاد بیاوری
من هر روز هزاران جلوه زیبا را در خود می بینم
که یکی از آنها را در بیرون از خود نمی بینم
من دریافته ام واژه ها در دست کسانی با شامورتی بازی
بشکلی درمیآیند که فریب دهنده اند
ما دریافتمان را از هر چیز به آن چیز می نمایانیم
یا آن چیز را به دریافتمان از آن چیزعرضه میداریم
دریافتمان ازهیچ چیست
تصورمان از چیزی که
هیچ تصویری در بیرون ذهنمان ندارد چیست
عشق چه شکلی دارد
پاره ای از خوابها مسبوق به هیچ سابقه ای
در بیداریمان نیست
ایکاش میدانستیم که هیچ نمیدانیم
ایکاش از طبیعت می آموختیم
که در سکوت و بی ادعایی بهره ها برسانیم
ایکاش سفری در رگهای تاک می نمودیم
تا دریابیم چه خبر است
ایکاش درخت سیب وهلو و انار و گردو را
لحظه ای در باغ به نظاره می نشستیم
که اگر چنین بود و ساعتی در باغ به اندیشه می نشستیم
با یکدیگر به جنگ و ستیزه بر نمی خاستیم
راستی اگر ندای وجدان درون انسان خاموش شود
جانوری درنده خوتر از او هست
هیچ جانوری در هیچ جنگلی نیست
که همه جنگل را یکجا ( در یک چشم بر هم زدن ) ببلعد
آه ، ای گردباد های خشم و نفرت
ای طوفانهای ستیزه جو و دشمنی
ای آتشفشانهای امیال سرکوفته
ای کاخ نشینانی که از لرزش بی وقفه چلچراغهای آویخته
پا به فرار میگذارید
ایکاش میدانستید که هیچ چیز ثبات همیشگی ندارد
ایکاش درس عبرت میگرفتید
از تاریخ
من برای شما نوای صلح ودوستی را سرودم
نوای نایی از گلویی گرفته
از سازی شکسته
آویخته بر دیواره متروک قلبی پر امید
امید به مهربانی آنکه ما را آفرید
و هرگز تنهایمان نخواهد گذاشت
برای همه نسلها ...
نويسنده : روشنگر