( رویا )
خیالی بود یا خوابی که دیدم
بیا زخم دلم را مرهمی نه
مرا آگاه کن زانچه شنیدم
نبندی دل به کس هرگز نیابی
من از آن آشیان خود پریدم
شکسته کاسه ی ساز دلم بین
صدایی نیست از ساز شکسته
دل از ساز شکسته من بریدم
صدای ساز ، ساز بینوایی ست
چو زنگ عشق زان هرگز ندیدم
بیا بار دگر با هم بجوشیم
که من گمگشته ای هستم ز خویشم
خوشا آنروز در فصل بهاران
نگارستان و آن دیدار یاران
کجا شد روزگاران گذشته
هوای خوب و خورشید خجسته
شراب ارغوانی بود و بُستان
همه در محفل انسی نشسته
دریغا رفت ایام بهاران
گرفت آتش تمام سبزه زاران
کنون خاکسترم من روی آتش
بیا بار دگر آن شعله برکش
تمام میوه های کال خشکید
ز باغ زندگی هرگز نچیدم
چه باید کرد میدانی تو مهشید ؟
نويسنده : روشنگر