( بگو چه کنیم )
نقاب چهره برانداز و رخ به ما بنما
که جان به لب رسیده و ما مانده ایم بس تنها
در این هیاهوی دنیای دون بگو چه کنیم
ز پا فتاده و درمانده ایم ، خاک بر سرما
چو بلبلی که قفس تنگ گشته است بر او
به آ ب و دانه اسیریم و بسته است درها
دریغ ، عمر گرامی گذشت و بی ثمریم
در این سراچه پر های و هوی و پر غوغا
ز ناله های شب و روز ما نمی یابی
رهی برای رهایی ز روی لطف و وفا ؟
نويسنده : روشنگر