( صنوبر )
هوایی بس مه آلود است
افق در چشم ما تار است
و خورشید از رمق افتاده از ابری که می غرد
فضای باغ غمگین است
کنون طبال دشت زندگی بر طبل می کوبد
یورش با نیزه
با توپ و تفنگ و رعد و خمپاره
با طیاره
پاسخگوی غداریست !!
من و اهریمن بدکاره در جنگیم
اهورایم که آن بذر صنوبر را
که آزادیست
در باغ دلم
آنروز افشاندست
که امروز از قد سبزش
که روییدست
چنین دلشاد میگردم
من از شمشادها
گلبوته ها
سرسبزی آن خوشه های نورس گندم
من از اوج و بلندای درخت سرو
از باغ خدای بذرافشان دلم
شعری
برای مادران دارم
که بر پستان بی شیری
نفس در نای نوزادان
کنون
از نای می افتد
چه مظلومانه می میرد گل شب بو
کنون
در بوستان زندگی
ای وای
چه بیرحمانه می چیند
سبک
داس اجل
اکنون
هزاران شاخه را از بیخ
در گلزار آتشگون !!
هزاران ساقه را از ریشه
او بیچون !!
ستبر سینه ام
آماج صدها تیر جانسوز است
صدای ناله هایم
خوابت آشفته
نوای های هایم
لای لای مادران گردیده
در مرگ هزاران قد اسپیدار
،در شیپور خود بنواز
ای بدکاره
بی وقفه
تو خود بر جای می مانی ؟!
و من ، آهسته می میرم ؟!
خیالی خام میباشد !
تو می میری نه من
آهسته میگویم
تو با فریاد در جنگی
که در رنجی !
نفس پژمرده
در تنگ گلوی کودکان ، امروز !
چه می ارزد ؟!
نسیم از غرش طوفان که می لرزد !!
هویدا نیست
بر بام بلند آرزوها
رویت خورشید !
و در شب
ماه پنهان است !
هراس از تیرگیها
گلبن امید را
خشکیده در جانها
چه باید کرد ؟!
چه باید گفت ؟!
جز شعری
که آهنگش
پرستوی خیال شیرمردان را
سبک
بر بام بنشاند
و از پستوی نومیدی
که نمناک است
در هرم حرارت زای شمس روشن امید
به پا دارد
من و اهریمن بدکاره در جنگیم
رمق را باز گردانید
تفنگ و توپ و طیاره
صدای رعد و خمپاره
نمی پاید
در این گلزار آتشگون
به قدر ساعتی ، بیچون
اهورایم ، خدای بذر افشان دلم
بر غیرت مردانه می بالد
تو تقویم و شناسای خدای بذرافشانی
خروش تندرآسایی
تو با ظلم و ستیز و جور اهریمن
نمی پایی
نمی خواهی
که زیر یوغ پنهانی
تُنُک چشمان مصنوعی
نمای چهره ی غمباره ای باشد
نمی خواهی
رمق رفته
کنار شعله ای خاموش
با رویای شمع مرده ای
اکنون
صنوبر را
به باغ خاطرات تلخ بنشانی
و افسوس از هوای سینه ات
هرمی برانگیزد
بیا آتش برافروزان
کمان برگیر
چون " آرش"
بیا ، این پرچم رنگین کمانی را
فراز قله ها بنشان
درون سینه ها پر دود و پر آه است
بیا ، خورشید در راه است
صدای تندرآسایی که خاموش است
و بی صبرانه مدهوش است
چرا
پژمرده در تنگ گلوی مردمان امروز ؟!
تنفس کن
هوا سرد و مه آلود است
به پاس رویت خورشید
فردا را مهیا کن
همین امروز !
چکاچاک هزاران نیزه و شمشیر
از دیروز
در گوش ام طنین خفته ای دارد
برای قد اسپیدار
برای دیدن شمشادها
گلبوته ها
برخیز
شب از مهتاب لبریز است
و خورشید از شب آبستن امروز
فردا را
خروشان چشمه ای
بر بستری بستیز ِ بستیز است
و مولودی درخشان است
خندان است
من و اهریمن بدکاره در جنگیم
یک هنگیم
اگر چون پتک
بر سندان سخت و سست پیمانش
فرود آییم
بر آیین هوشیاران
و دست افشان و پاکوبان و گلریزان
که این اهریمن بدکاره
میسوزد
فراز شعله های آتش امید.
نويسنده : روشنگر