( خود پرستی )
زمانی هست کز خود دور بودن
برابر گشته با شب کور بودن
درون منجلاب خود پرستی
فتاده ناگهان در قعر پستی
در این اندیشه بودم پاسخم داد
نمای طاووسی مغرور و پر باد
پر خویش از هنر خود باز کرده
برایم عشوه ها و ناز کرده
به ناگه بال و پر از هیبت افتاد
چرا ؟ چون چشم بر پایش بیفتاد
بر آن زشتی پایش چون نظر کرد
غرور خویش را از سر بدر کرد
به یادم آمد آن افسانه ای چند
به لبخندی شدم خود شاد و خرسند
به یاد قصه آن یک شغالی
که رفت اندر خم رنگ او مجالی
برآمد خویش را رنگین کمانی
بدید و شد گرفتار گمانی
طبیعت درخور اندیشه باشد
هزاران شاخه از یک ریشه باشد
معماییست حل ناگشته اکنون
به سحر و ساحری گردیده مدفون
ز سحر یک سخن ناپخته ای چند
ز خامی گشته در زنجیر و در بند
مقلد پیشه ی مغرور ِ عامی
ز خاصان دور گردیده کماهی
ندیده هیبت طاووس ِ خودبین
نخوانده قصه حیوان ِ پر کین
میان این و آن درس خداداد
به ما آموخته خود را مکن باد
در این پهنای گسترده که بینی
به اندیشه بسی گلدسته چینی
ولی افسوس از خود دور گشتیم
وزین دوری چنان بی مایه پستیم
شریعت بی طریقت سد ره شد
حقیقت گشت پنهان و به چه شد
خدا بر این سفاهت ها غضب کرد
طبیب ما چه دندان بی عصب کرد
به سوزن دوخت لبهای نگون بخت
که از تنها درآرد او همین رخت
همان رختی که طاووسم به بر داشت
گمانی را که آن حیوان به سر داشت
ز جهل عالمان کی بگذرد او ؟
که عالم را بسوزانند هر سو
چو نقاش جهان نقشی بیاراست
در آن اندیشه کن ای دیو ِ ناراست
اگر از خویشتن خود دور گشتی
دم مرگت اگر در بازگشتی
به ناچاری فتادی در بر ِ یار
که بینی آن بهشت وعده پر بار
مسلمانی طمع از این بهشت است
گر این باشد نهادت زشت زشت است
من از طاووس آمختم که هر دم
مهار خویشتن گیرم دمادم
شغالی خود ، اسیر یک گمان است
تو ، هم همسوی او هستی عیان است
غرض از گفتن این قصه این بود
که نفس خویش را خود کرده نابود
اگر روزی شوم پر باد ِ مستی
نهیبی میزنم بر خودپرستی
نويسنده : روشنگر