وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/7
الامان

( الامان )

ملعبه دست شد دین خدا الامان

زود به فریاد رس مهدی صاحب زمان

جان به لب آمد کنون ، پای بنه در رکاب

شاهد قدسی تویی ، زیر و زبر شد جهان

با دم عیسی مسیح زنده کن این مردگان

یا که چو موسی بیا هادی فرعونیان

چهره به زیر نقاب ، چند تو ، ای آفتاب

در پس ابری سیه رخ بنمایی نهان

بخت همه تیره شد ، تخت شهان واژگون

رایت اقبال را بام  ِ همه برنشان

ای شه صاحب زمان پرده نشینی چرا ؟

آه ، تو نشنیده ای ناله و آه و فغان ؟

جایگهت چاه نیست ای شه بالا نشین

مردم عامی نگر سر به چه جمکران

زین که نهی بر سمند ، پا که نهی در رکاب

داد سخن میدهم با همه سحر بیان

کشور صاحب زمان بیمه الطاف توست

ورنه که طوفانی است همره باد خزان

چشم به راه توییم روز و شب ای منجیا

ناجی قرآن تویی پیش همه منکران

وه که جهان ملتهب زآتش بیداد گشت

غلغله برپا شده در همه کون و مکان

پهنه دریای خون گستره ای یافته

وه که چه طوفانی است حوزه خاورمیان

دین که خرافات شد ، محو طلسمات شد

جادو و سحر و فسون ، موعظه بانیان

درهم و دینار گشت ورد زبان همه

این رمه غوغا نگر در بر ِ صاحبقران

تیر بنه در کمان ، دست به شمشیر بر

ریشه بیداد کن ، داد همه برستان

بلکه تو آیی جهان گلشن و باغی کنی

در کف این دشت خون ، ساقه درختی نشان

هیچ نباریده است نم نم باران به باغ

دست دعایی برآر بر در این آستان

پرده نشین گشته ای ؟ منتظران جان به کف

مردم دوران نگر ، داده ز کف آشیان





نويسنده : روشنگر