یک شب صنمی داد به ما جرعه شرابی
همراه دف و داریه و چنگ و ربابی
یک بوسه از آن لعل لبانش که چشیدیم
افسانه شد آن در دل یک کهنه کتابی
لب تشنه نماندیم در این دشت عطشناک
بر آن عطش خفته رسان جرعه ی آبی
در میکده آشوب چو دیدیم و پریشان
رخساره هر می زده دربند عذابی
می خورده قی کرده لایعقل بد مست
با ماهرخی کرد خطابی و عتابی
با ، خنده یک جام ، که لا جرعه بنوشی
غم ، خانه خمار، شود بند سرابی
نويسنده : روشنگر