وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/7
مفتون جمال

( مفتون جمال )

هر زمانی به تمنای وصالی گشتیم

در ره عشق به دنبال کمالی گشتیم

عقل ، پابند عقال هوس خامی بود

کوره عشق مرا پخته و مفتون جمالی گشتیم

ساحت بخت من آن درگه و درگاهت بود

وه چه اقبال خوشی بود و چه حالی گشتیم

آفتاب رخت ای دوست در این دشت وسیع

چون درخشید همانند غزالی گشتیم

دام صیاد چو گسترده و در راهم بود

عاقبت در گرو  وزر  و  وبالی گشتیم

دوزخی بودم و رویای بهشتم در سر

گل ناپخته و در کوره سفالی گشتیم

با مذاب آتش امیال در آیینه دل

چهره آراسته در بند خیالی گشتیم

آنچه دیدیم در آیینه پندار و خیال

برق غیرت بدرخشید و مثالی گشتیم .





نويسنده : روشنگر