( مفتون جمال )
هر زمانی به تمنای وصالی گشتیم
در ره عشق به دنبال کمالی گشتیم
عقل ، پابند عقال هوس خامی بود
کوره عشق مرا پخته و مفتون جمالی گشتیم
ساحت بخت من آن درگه و درگاهت بود
وه چه اقبال خوشی بود و چه حالی گشتیم
آفتاب رخت ای دوست در این دشت وسیع
چون درخشید همانند غزالی گشتیم
دام صیاد چو گسترده و در راهم بود
عاقبت در گرو وزر و وبالی گشتیم
دوزخی بودم و رویای بهشتم در سر
گل ناپخته و در کوره سفالی گشتیم
با مذاب آتش امیال در آیینه دل
چهره آراسته در بند خیالی گشتیم
آنچه دیدیم در آیینه پندار و خیال
برق غیرت بدرخشید و مثالی گشتیم .
نويسنده : روشنگر