وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/8
شهر خاموش

( شهر خاموش )   

شهر من خاموش است

و به فانوس خیال

در شب تیره دهشتناکی

کوچه پس کوچه

سراسیمه

دل افسرده

بدنبال چه میگردم من

که هزاران سال است

جز در آیینه پندار ، نمی یابم من

هیچ میدانی تو

در گلستان دلم

آشیان ساخته یک زاغک پیر

بر درختی که از آن خاطره ای خوش دارم

کاش میدانستی

چه شبیخون زده بر خاطر من

که به دیوانگی شب پره ها میخندم

همه اشباح جنون آمیزند

زاغک پیر که با شب پره میآمیزد

راه هموار مرا

رهنمون است به مرداب عفن

و سراسیمه چو باد

میوزم در خم هر کوچه

که یابم او را

و دل افسردگی ام تاریخیست

تو که تقویم مرا میدانی

که من از تورق یک کهنه کتاب

خسته گردیده و همچون شبحی

در خم اندر خم یک کوچه بن بست

نمی یابم راه

کاش یک پنجره باز نمیدیدم من

که از آن پنجره

یک لاشه

ز تقویم بزرگ من و تو

دست و پا بسته و آویزان است

همه قصه این شهر

که خاموش صدای من و توست

بسته حیله این شب پره هاست

که از آن زاغک پیر

سایه ها را به تمنایی چند

در خم کوچه تقویم بزرگ من و تو

به شبیخونی در حاشیه ی شهر به دار آویزند

و به دنبال چه میگردم من

خنده دار است که مجنون شده ام

و در این شهر ، چه حیرانم من

شهر من خاموش است.





نويسنده : روشنگر