( بغض خفته )
گذشت عمر بجز خواب یا خیالی نیست
دمی که با تو بسر میبرم مجالی نیست
رسیده ام به مقامی که پرده تردید
بریده رشته ساز مرا و حالی نیست
به چشم دل به هر آیینه ای نظر کردم
وجود ناقص ما را دگر کمالی نیست
تو از تبار سکوتی چو صخره در دل کوه
به استواریت اما در این حوالی نیست
به هوش باش که آهسته میزنم فریاد
که بغض خفته ، گلوگیر لاابالی نیست
هر آنچه گفت و شنیدیم در مکاتب دهر
ز عشق پرس که جز بحث قیل و قالی نیست
نويسنده : روشنگر