وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1395/8
دوزخی

( دوزخی )  

بی خبر بودم از احوال دل خویشتن ام

که چه آشوب بپا کرد که من ، این نه من ام

دل چو دریاست که امواج جنون آمیزش

غرقه میسازد در خویش سفینه سخن ام

حالیا دوزخی ام زآنچه به پندار برفت

یا که خلعت دهدم یار به یک پیرهن ام

چون به آشفتگی از خواب که برمیخیزم

ظاهر آن است که پیچیده درون کفن ام

کوچه باغی که در آن کودکی ام زود گذشت

همچو ویرانه شد افسوس کجا شد وطن ام





نويسنده : روشنگر