وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








شیدای ناپیدا

( شیدای ناپیدا )

بلبلی بی آشیان بر گرد باغ

خود نشست بر شاخه ای نزدیک زاغ

زاغ او را دید نا آرام بود

از نصیب و قسمتش ناکام بود

با تمسخر گفت خود با عندلیب

گشته ای از بهره خود بی نصیب

در بهاران فرصتی خود داشتی

بهر امروزت چه چیزی کاشتی

چون هواخواه دلت بودی مدام

مستحق هستی که افتادی به دام

بلبل شیدا بگفتش روسیاه

من نکردم روزگار خود تباه

چون هنرمندم ، هنر سرمایه ام

بوده و خود بلبلی پر مایه ام

چون تو ننشستم به روی مزبله

در بر ِ ناکس نگفتم یک بله

محفل گلها مرا سرخوش نمود

از شراب معرفت بیهش نمود

آشیان من تمام باغ بود

پهنه پرواز ، باغ و راغ بود

چون نسیمی میوزید اندر برم

تاج گلها می نهاد او بر سرم

بلبل از نیش زبان دل ریش شد

نیش را بگذاشت او بی خویش شد

با دلی پر خون به نای خود دمید

خواند آوازی و او شد ناپدید

چون صدا در باغ پیچ و تاب خورد

بلبلان دیگرش از حال برد

همصدا با او همه شیدا شدند

محو گردیدند و پر آوا شدند

زاغ در پیدایش آوازها

نشتری بر جان او زد سازها

چونکه با روح هنر بیگانه بود

جسم و جانش خالی از دردانه بود  

لانه بلبل تمام باغ بود

لامکان بستان و باغ و راغ بود

زاغ شد بی تاب و خود پرواز کرد

خویش را با مزبله دمساز کرد

بلبل اندر باغ شیدایی نمود

گشت ناپیدا و پیدایی نمود

بی هنر سر در خور و در بندگیست

باهنر اندیشه اش زایندگیست ./





نويسنده : روشنگر