( عقال عقل )
در کارگاه تجربه رویای کام دل
معلوم ما نگشت که ننگ است یا که نام
در مطبخی که آتش تزویر می پزد
حلوای خام بهر دل مردم عوام
از خوان روزگار نبردیم بهره ای
زیرا نپخته ایم طعامی به طبع خام
ما را عقال عقل چه پابند کرده است
در کاروان عمر، چه عشقیست بی لگام
در حیرتم مقابل لذات آتشین
سد سکندریست جلوگیر ما مدام
هر کس ز جستجوی ، زمینگیر میشود
درها که بسته دید بیفتد به بند و دام
شاهد حضورمحتسب شهر، خود چه دید
مستیست باده نوش که دیده علی الدوام
ما کام دل ز تلخی غمها گرفته ایم
در کارگاه تجربه ی عشق ، نیکنام
شیرین حکایتیست که روشنگرم بگفت
این کام دل به ذائقه تلخست والسلام
نويسنده : روشنگر