ای خفته به ناز ، ای سحرخیز
بیدار شو با زمانه بستیز
چون خصم بلای جان ما گشت
شو با دد و دیو هم گلاویز
از اهرمنان این زمانه
بی بهره شدی تو از همه چیز
اندیشه کن آن تبار خود را
ای خنجر آبدیده ی تیز
موجی تو چو کوه سطح دریا
خیزاب تویی ز سطح برخیز
در مزرع سبز سرزمینت
پنهان تو به خاک دانه ای ریز
با زاغ و زغن شدی تو دمساز
یکدم تو به قمریان در آمیز
غربال به دست گیرو هر روز
این ریز و درشت را تو خود بیز
چون نیک نظر کنی به دوران
پنهان تو به پشت میز خود میز
آزاده چو سرو بر لب جوی
با فصل خزان بیا درآویز
درویش و پلاس کهنه بر دوش
گر مصلحت است به دار آویز.
نويسنده : روشنگر