( هیچ ام هیچ ام )
قصه پردازم و با وهم و خیال
من در آیینه تو را می بینم
لحظه ای نیست که یادت برود از یادم
خاطرات خوش من کهنه کتابی ست قطور
که خزان
داده بر باد همه اوراقش
دل و دین داده ز دست
سست و بی بنیادم
راه گم کرده چو طفلی هستم
که در این شهر پر از آهن و دود
اشکریزان ز پی ات میگردم
و اگر شب رسد از راه غروب
چهره ها گم شود در تاریکی
با که گویم من
بی تابی خود را بی تو
کز بلندای هوسهای جنون آمیزم
برزمین افتادم
بی تو کم حوصله ام
هیچ ام هیچ ام
در خم کوچه و تاریکی شب
در خودم می پیچم./
نويسنده : روشنگر