وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








8/95
خدا ، منطق ، طبیعت

( خدا ، منطق ، طبیعت )

گل سرخ

سرو روئیده لب جوی پر آب

صخره ساحل دریای خروشان از موج

دشت و صحرا و افق

برف و باران و تگرگ و طوفان

خنکای وزش باد سحرگاه و طلوع خورشید

عندلیبان که سحرگاه به آوای بم و زیر همه میخوانند

بیشه زاری که در آن شیران اند

خفته در جنگل انبوه چه بسیار پلنگ

" وز وز" زنبوران که به کندوی ، عسل میسازند

بر بلندای آن شاخه بید

که کبوتر دارد لانه ، پرواز کنان

آسمان پهنه اوست

و کلاغ و زغن و زاغ و صدای گنجشکان

آسمان ابری

چهره خورشید در پشت یک ابر سیاه

لانه مورچه گان

مار ، در چنبره ، در زیر یک شاخه درخت

کهکشانها که در آن

صدها و هزاران خورشید

همه پر اعجاب اند

در دل دریا که نهنگان با خویش

رمز و رازی دارند

و هزاران ماهی ، رنگارنگ

در تکاپویی چند

هشت پا

خرچنگ

صخره ها در دل آب

و هزاران جلبک

قعر تاریک اقیانوس بزرگ

در دل تاریکی

ماهیانی هستند

که نور افشان اند

راه خود میجویند

در دل آتش

در انبوه مذاب

باکتری ها چه حیاتی دارند

خرس قطبی

پنگوئن های قشنگ

برف ، یخ ، سرما ، طوفان ، سوز

کوچ پرواز لک لک ها

مرغابی ها

و عقاب

گله های آهو، گوسپندان ، بوفالو ، فیل ، گراز، گرگ

شتر و اسب و الاغ

گاو و گاومیش تنومند بزرگ

قاطر بارکش سخت به کوهستانها

و آن یوزپلنگ

گربه وحشی

سوسمار و باتلاق و مرداب

غول پیکر مارها

قرقاول ، طاووس ، طوطی

جغد و خفاش و آن شب پره ها

و رطیل و عقرب

لاک پشتی که خزد روی زمین ، و شناور در آب

ملخ و قاصدک و سنجاقک

روبه و گربه و سگ

و هزاران موجود ریز و درشت

و درون جنگل های مخوف

آدمیزاده ی وحشی

که پایبند هر آئینی میباشد

ز تمدن دور است

آنچه گفتم با تو

قطره ای هست که از گستره عالم هستی شگفت انگیز است

منطقی ژرف و عمیق

اعجاب آور

بر همه هستی حاکم باشد

و تو ، انسان ، که خود اشرف مخلوقاتی

همه وقت ، تو در اندیشه جنگی و ستیز

و هزاران انسان

زاندیشه بی منطق جمعی بی خردان

دربدر

سرگردان

خانمان سوخته

گرفتار

گرفتار مغز پوک این بی خبران

من ز تو میپرسم

آیا این حکم خداست ؟

و اگر حکم خدا هست که نیست

بی خدایم تو بدان. /





نويسنده : روشنگر