( فهم هیچ )
هیچ ، دانی که چیست در پایان ؟
نکند فهم ، جز همان جانان
بوی عطری که بر مشام رسد
بر بلندای آن مقام رسد
کز تو خیزد که گفته ای یاهو
" وحده لا اله الا هو "
دانش و بینش و خردورزی
داده او تا به استنتاج
تو رسی بر مقام استنباط
که جز او هیچ نیست این عالم
جز که میدان بازی آدم
تا رسی بر مقام والایی
بهر شیدایی و دل آرایی
تا بگویی تو روز و شب یاهو
" وحده لا اله الا هو "
آنچه گفتم دلیل میخواهد
سخنی بی بدیل میخواهد
هیچ معلوم شد کجا بودیم ؟
و کجا میرویم در پایان
مرگ حق است و نیست قابل انکار
آنچه باقی و تا ابد ماند
تو بگو در مقام آن یاهو
" وحده لا اله الا هو "
ماه و خورشید و کهکشان و فلک
آسمان و زمین و دست ملک
روزی آخر بساط این هستی
با همه شور و شادی و مستی
به فنا میرسد مسلم عقل
گشته برهان هزار بار به نقل
صحت این بیان ندارد شک
غافل از هیچ گشته ای بی شک
داس مرگ است بیخ هر شاخی
لحظه ی هیچ ، گوید او آخی
که نگفت است در تمامی عمر
" وحده لا اله الا هو "
کل اشیاء رجوع به اصل کنند
آخرالامر رو به وصل کنند
همه واحد ز چشمه توحید
نور بگرفته اند از خورشید
کورسویی که نام ناسوت است
نورش از آن جهان لاهوت است
مصدر فعل کل موجودات
صیغه اسم و اینهمه ذات
در حقیقت یکیست دردانه
چون شرابی درون پیمانه
همه مست از طهور ذات است آن
ذات آن بی مثال و ناب است آن
بر مقامی که فهم هیچ کنی
زلف ، با شانه پیچ پیچ کنی
آن سماعی که فهم هیچ کند
رقصد و نقش پیچ پیچ کند
دائم الوقت گوید او یاهو
" وحده لا اله الا هو "
دور این عمر ، دور باطل دان
جز تسلسل تو هیچ مدان
زندگی بر اساس هیچ است هان
و بهایش خریده ای تو به جان
در میان دو سنگ آسیابی تو
خفته ای در لحاف خوابی تو
غافل از هیچ بوده ای هر روز
دست تو ، یک چراغ هستی سوز
عشق گوید بنال همچون نی
عقل را از سرت تو قی کن هی
همره عشق باش ، پروانه
گرد شمع وجود جانانه
ساز را کوک کن همایونی
تو به بیداد زن به هامونی
شیشه این شراب مرد افکن
از گلو گیر و یک دو جام بزن
چونکه رفتی به عالم مستی
و تو دیدی که هیچ و خود پستی
خود به فریاد و صد هزار آوا
تو بخوان نغمه ای که نیست جز او
" وحده لا اله الا هو "
همه فانی و او همان باقی ست
هیچ دان این جهان ، که او ساقی ست
جام باقی ز دست او بستان
در گلستان عشق و این بستان
ذکر یاهو خراب و مست کند
تا ابد جاودان و مست کند
باز کن دفترش بخوان یاهو
" وحده لا اله الا هو ".
نويسنده : روشنگر