( یلدا شب )
شب یلدا ز سوز سرد سرماخیز
بر در کوبد اما نیست در خانه
کسی جز من
بساط عیش در پستوی این خانه
تهی از شور گردید است
و یاران رفته از دولت سرایی کز غم ایام چون کوخ است
و کاخ آرزوهایم بدل گردیده
چون ویرانه ای
با خاک یکسان است و من در خانه تنهایم
سرود عشق میخوانم
و در وا میکنم بر این شب یلدا
درون خانه می آید
ز تاریکی هراسانم
و یلدا با من مسکین
ز شور عشق میگوید
و من یلدای دیرین را
به پاس مهربانی مینشانم در کنار خود
و از دیروز میگویم
که از امروز خوش تر بود
یلدا شب سبد پرمیوه آورد است
و با مسکین من افتاده در کنجی
حکایت میکند ز ایام
آوخ من
کلوخی سرد و بی روحم
چرا چون من
به چشم خویش میبینم
هزاران کودک بی چیز در این شب
بیابانگرد و بی ماوا
پریشان خاطر و تنها
ز یلدا شب هراسانند
چون آتش ز سرمای زمستانی
چنان خاکستر سرد است
و دست اهرمن
دستارپیچ آن تهی مغز است
کین یلدای شیرین را
به مسلخگاه خود برد است
و صدها چوبه دار از درخت باغ و بستان را
تبر چون لاشه های مرده و بیجان چه میسازد
که برپا دارد آنها را
که حلقاویز بنماید
بر این دار مجازاتی
که خود باید سرش بر دار بالا رفته و جان داده
چون ویرانگر یلدا شب آن کودک بی چیز گردید است
و من صدها حکایت با شب دیجور زین ماتمسرا گفتم
و یلدا رفت
تا سال دگر
خود دشنه ای در قلب این اهریمن بدکار
این ابلیس خوی روبه مکار
فرو برده
که بعد از آن زمستان از قفس آزاد
پر آوازه
یک یلدا شب شاد آفرین آرد.
نويسنده : روشنگر