فراز شاخه سبزین چنار رُسته به ناز
پرنده ای بنشست و خوش بخواند آواز
صدای خوب و طربناک جویبار روان
به گوش هوش دلش بود همچو بانگ اذان
به ناگه از سر تقدیر آتشی برخاست
و تندباد حوادث زشعله ها چه نخواست!
هزار شعله سرکش به هیمه ها افروخت
هزار شاخه سرسبز باغ ، جمله بسوخت
چه بود آتش بیداد ؟ باد هستی کش
که گشت مرغ غزلخوان چو شعله ای خامش
چه کرد بر سر آن باغ سبز، دست قضا
که پر کشید از آن باغ و راغ ، سبز قبا
پرنده از نفس افتاد و پای خویش ببست
ز دست باد بلاخیز،عزم خویش شکست
نشست و خویش به صیاد داد در قفسی
رها نگشت ز اندوه و آه ، یک نفسی
به آب و دانه اندک چه روزگار گذشت
بر او در آن قفس تنگ ، نوبهارگذشت
هوای تازه آن باغ را به خواب ندید
دگر ز آب قفس هم ترانه ای نشنید
هوای گلبن آن باغ از سرش افتاد
به زیر بال و پر خویش، آه ، سر بنهاد
دو بال گردش و پرواز او چه سخت شکست
تمام کرک و پرش ریخت غمگنانه نشست
در آسمان خیالین ندید نور امید
ندید گرمی خورشید و رنگ صبح سپید
ندید بارقعه ای از فراز بام قفس
نبود گستره ای پیش چشم نیم نفس
در اندرون قفس مویه کرد بسیاری
سه گاه روز بر او گشت یک شب تاری
وزید باد حوادث ، دوباره از روزن
شکست این قفس و ریخت دانه ارزن
بهار آمده بودش که او کند پرواز
نشیند او به فرازی بخواند او آواز
ولی چه سود مهیای کارزار نبود
رمق نداشت به امید نو بهار نبود
نشست تا که بگیرد به دام ، صیادش
گرفت و درقفس انداخت دست بیدادش
فسرد و بیهده پژمرد خویش را به قفس
دوباره گشت در آن تنگ خانه نیم نفس
بهار رفت و خزان سر رسید و گل افسرد
پرنده در قفس تنگ خویش آخر مرد
ز تند باد حوادث نترس و سخت بکوش
که نوش حاصل نیش است،شو سراپا گوش.
نويسنده : روشنگر