( بینش )
هر آنکس ز بینش برد توشه ای
" جهانیست بنشسته در گوشه ای "
درختیست در عرش بار و برش
بن و بیخ آنرا زمین پرورش
ز دانش سرآمد در این جایگه
نگه کن به میراث بینش نگه
جهان پایدار است از نام او
هماره به دانش دهد وام ، او
تجلی کند در زبان بسته ها
رهانیده بس رسته از دسته ها
مدارش سکوت است و بس خامشی
عجین است با عشق و با بیهشی
هشیوار مردی که با دانش است
تهی دانش است ار تهی بینش است
به ره اوفتادم که نام آورم
شرابی ز دانش به جام آورم
خم باده با شیشه دمساز گشت
و هر شیشه سربسته ی راز گشت
چو ابریق باده به بادی شکست
در عیش و شادی به رویم ببست
ز دانش نشد عیش و شادی قرین
بیفتادم ازپای خود برزمین
به بینش چو از جای برخاستم
به دل دانه عشق را کاشتم
چو طوبی درختی شدم روی فرش
از آن شاخ و برگم رسد تا به عرش
قرین دانش و بینش انباز کن
چو نی جفته ای ساز دمساز کن
نويسنده : روشنگر