وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








10/95
بینش

( بینش )     

هر آنکس ز بینش برد توشه ای

" جهانیست بنشسته در گوشه ای "

درختیست در عرش بار و برش

بن و بیخ آنرا زمین پرورش

ز دانش سرآمد در این جایگه

نگه کن به میراث بینش نگه

جهان پایدار است از نام او

هماره به دانش دهد وام ، او

تجلی کند در زبان بسته ها

رهانیده بس رسته از دسته ها

مدارش سکوت است و بس خامشی

عجین است با عشق و با بیهشی

هشیوار مردی که با دانش است

تهی دانش است ار تهی بینش است

به ره اوفتادم که نام آورم

شرابی ز دانش به جام آورم

خم باده با شیشه دمساز گشت

و هر شیشه سربسته ی راز گشت

چو ابریق باده به بادی شکست

در عیش و شادی به رویم ببست

ز دانش نشد عیش و شادی قرین  

بیفتادم ازپای خود برزمین

به بینش چو از جای برخاستم

به دل دانه عشق را کاشتم

چو طوبی درختی شدم روی فرش

از آن شاخ و برگم رسد تا به عرش

قرین دانش و بینش  انباز کن

چو نی جفته ای ساز دمساز کن





نويسنده : روشنگر