وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








10/95
تمام قصه

( تمام قصه  )  

نگین چشم تو را دیده ام چولاله سرخ

به دشت سینه چه بیند که خیره میماند

به سبزه زار دلم این بهار پاییزی

بسان چشم سیاهت چه تیره میماند

ز تیره گونی بختم مجال گفتن نیست

در انتهای سراشیب عمر حیرانم

خمار گشته ام اکنون ز ساغری که تهی ست

بیار باده گلرنگ را بنوشانم

دمی بیا به طربخانه دلم بنشین

نوای مطرب این محفلم پریشانی ست

نرفته ای تو ز یادم غبار خاطره ات

نشسته است بر آیینه دلم که پنهانی ست

مجال کی دهد این عمر تا ببینم باز

که باد پای بیایی به سوی من روزی

مگر به خواب روم تا که رخ تو بنمایی

چراغ محفل دل را به شمع افروزی

چه نعره ها به گلویم که خامشی بگرفت

هوار میکشم از آن جفای دیروزت

نهال نورس عشقی که در دلم رویید

شکوفه داد و چه پژمرد از پریروزت

تمام قصه همین بود و با تو من گفتم

دگر مخواه ز من آن هوای دلخواهی

که من به زاری از پس یک غصه بر نمی آیم

چه میکشم ز ته دل به یاد تو آهی.





نويسنده : روشنگر