خاطراتت نمی رود از یاد
در شب سرد آن زمستانی
که تو صبحش ز من جدا گشتی
و من از کوچه های شهر چو باد
میگذشتم چو بیدلی مجنون
همه شهر در تکاپو بود
گوئیا هیچکس نمی دیدم
در سرآشیب راه دهشتناک
من گلاویز یک هوس بودم
تو در آیینه دلم بودی
نقش رخساره تو را دیدم
واپسین لحظه سقوط ، مرا
عشق در دم ربود
که بود ؟!
پرده از چشم تیره ام برداشت
در نهانم به پاکی شبنم
قطره اشکی چکید و گفت خموش.
نويسنده : روشنگر