( گلیم مندرس )
خیال بوالهوسی ها که در سرم بود است
خسارتی ست که پایان آن کمی سود است
بیان عشق به معشوق آتش افروز است
از آنچه رفت نگر چشم من چه پر دود است
بسوخت خرمن عمرم در انتظار کسی
که بوی عطر وجودش برای من عود است
تفالی که زدم در بهار عمر ، چرا
نتایجی که گرفتم هزار کمبود است
به کاخ عشق نشستم عنان عقل رها
خیال بوالهوسی ها ز فکر نمرود است
همیشه اشک دمادم ز چشم من جاریست
چو دشت سینه ام اکنون بسان یک رود است
گلیم مندرس خاطرات من پیداست
که تارهای نخی پاره گشته از پود است
چه دیر میگذرد روزهای تنهایی
برای عاشق و معشوق گر کمی زود است
تمام حاصل ما در جهان زیبایی
چو برگهای خزان دیده ای که چون کود است
خیال ، نقش بر آب است و لیک اندر سر
به عزم جزم نگه میکنم کله خود است.
نويسنده : روشنگر