( انوار آفتاب )
ما با خیال روی تو شب را بسر بریم
جزاین مبین که پیکر بیجان به بستریم
پیکان عشق از سپر دیده نگذرد
با چشم بسته عاشق رخسار دلبریم
در مشرق دلی تو ، چو انوار آفتاب
بر ما بتاب ، آ ه ، که گلهای پرپریم
افتاده ایم در قفس دهر پر فریب
ای وای من ، که راه به جایی نمی بریم
در انجماد فصل نفسگیر آفتاب
استاده استوار چو سد سکندریم
برساحلی که زورق ما را شکسته اند
در بحر تو شناور وغواص گوهریم
گفتم به دل که صبوری کن عاقبت
درملک عشق برهمه سرها چو افسریم
دردانه ایم و در کف میزان معدلت
سنگین تر از جهان سراسر مدوریم
بر دوش ما که بار امانت نهاده اند
در عالم وجود ز هر چیز برتریم
جن وملک به جلوه ما رشک میبرند
بیهوده نیست ، سایه سیمای بهتریم
در باغ حسن ، سایه ما دلفریب گشت
تصویری از شمایل سرو و صنوبریم
روشنگریم و جلوه به مهتاب میدهیم
در آسمان عشق چوسلطان و سروریم
نويسنده : روشنگر