وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








10/95
شادمانه بیا

( شادمانه بیا )  

خدا کند که بیایی به نزد من روزی

چوشمع محفل ما شعله ای برافروزی

ترحم ار نپذیرم به خود ببال ای دوست

جهان عشق بری باشد آنکه دل سوزی

ز خیل غم به در آورده ام دمار اکنون

که شادمانه بیایی به نزد من روزی

مرا مرام ترحم چو نیست اندر سر

به عشق کوش که سرمایه ای بیاندوزی

خصال نو بکف آور بنزد ما بازآ

فرامشم نشود آن جفای دیروزی





نويسنده : روشنگر