( عصر سرما زده )
عصر سرما زده ای ست
سوزش سرد زمستان از راه
همره باد غرور آمیزی
میوزد از چپ و راست
و گل باغچه از سوزش باد
سر فرو برده و پر پر شده است
و سپیدار درختی بی برگ
عصر بی عاطفه هاست
عصر ارواح که دهشتناک اند
شبحی در مه خاکستری اند
تن به تسلیم نمی باید داد
آتش افروز
که زود است هنوز
در مغاکی بخسبد مردی
و نباید بروی
در پس کوچه بن بست آنجا
که پلاسی بکشی بر سر خویش
بر سریری که تو بنشسته ای ای روح بزرگ
بخت و اقبال به پابوس تو می آید باز
این دیاریست که بر جا ماند
دیده را بر چمن حسن بیارا امروز
چونکه فردا دیر است
و همین لحظه به پا خیز به عزم
روح را گرمی بخش
در یک پنجره بسته به روی خورشید
بسته نتوان بودن
گرمی خنده به لبهای تو سرد است چرا ؟
روح مواج چرا بی جوش است ؟
چشم امید چرا بی نور است ؟
بر لب ساحل دریای وجود
تو در اندیشه فهم عدمی
تو درون صدفی
گوهرین مایه درون من و توست
کوه یخ را بشکن
و بر این نهج درختی بنشان
آتشین مایه به سر داری تو
از چه بی روح شدی ؟
و چه دردیست که درمانش نیست ؟!
و چه رنجیست که پایانش نیست ؟!
منتظر می مانم
که بیایی تو به تاکستانم
ریشه تاک نخشکیده هنوز
خوشه های انگور
از خم باده سخن میگویند.
نويسنده : روشنگر