وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








11/95
باغ سوخته

( باغ سوخته )  

بساط عیش مهیا نمیشود امروز

خوشا بهار فرحبخش و شادی دیروز

ز رعد و برق زمانه بسوخت باغ دلم

تو شادمانه بیا عشق را در آن افروز

خمید قامتم از روزگار تنهایی

ولی ز پای نیفتاده ام که دست گیری هنوز

درون لاک زمختی خزیده ام زیرا

برون نیامده دیدم چه کرده هستی سوز

تمام دلخوشی ام خاطرات دیروز است

بدین روال گره خورده ایم با شب و روز.





نويسنده : روشنگر