وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








11/95
مردان خدا

( مردان خدا )

به پندار مردان راه خدا

نباشد کسی جز خدا رهنما

به بوی خوش نرگس ، آن گلفروش

چه مست است بی باده سرگرم نوش

طلوعی چو خورشید در روز کرد

به لبخند شادی دل افروز کرد

دلی را بدست آورد بی غرور

گرانمایه جانی دهد پر ز شور

گدای شب است او به درگاه دوست

برون آورد مغزها را ز پوست

چو غربال می بیزد او دانه ها

برد ره به دلداده دیوانه ها

در اوجی ست ناگه فرود آمده

رها گشته بی تار و پود آمده

جدا گشته از خویش بر درگهش

به زانو درافتاده او در برش

چه میخواهد از درگه کبریا

که پاکیزه گردد ز رنگ و ریا

چو عشقی جوانه زند در دلش

صفا یابد از عشق ، او محفلش

خدا را به چشمان خود دیده است

که همراه گریه ، بخندیده است

به مهمیز لا ، مرکبش را براند

به سویی که او خویش را برنشاند

نشانی که خود بی نشانی بود

که غوغا رمه را شبانی بود

درون پرده ی بندگی کیمیاست

به هر دو جهان بهره مند از خداست

چو آشفته شد ترک شیطان کند

ره خویش را سوی یزدان کند

جوانه زند عشق در باغ دل

که خود وارهانی تو از آب و گل

در آفاق و انفس به سیر و سفر

خرد را کند مرد ، خود بارور

صدف باشد و در درونش گهر

به دریای هستی هم او غوطه ور

سکوتش نشانی ز فریادهاست

چو آتشفشانی ز بیدادهاست

مذاب آتش کوره دل بود

چو پخته سفالی که از گل بود

چو پیکر تراشی ست در کار خود

که از سنگدل سازد او یار خود

در آیینه بیند نمودار خویش

نموداری از کثرت کم و بیش

ز گلها بگیرد نشانی ز یار

همان یار نامش بود کردگار

به می از بن تاک گیرد نشان

نشانی از آن جان جان جهان.





نويسنده : روشنگر