وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








11/95
قاصدک

( قاصدک )  

در سایه سار بلندای آفتاب

آنجا که یک درخت

روئیده است

بر لب جویی روان

پر آب

بنشسته ام

به خاطره ها چشم دوخته

از تابش و حرارت یک هرم دلپذیر

بس چهره سوخته

یک قاصدک به مقصد من راه برده است

همراه یک عطش

من از هرم آفتاب

لبهای خشک و ترک خورده ام هنوز

در حسرت از زلالی یک آب خوشگوار

خون میچکد از آن

این قاصدک برایم

افسوس خورده است

دستی در آب میزنم

شاید کفی از آن

برگیرم و بنوشم

اما دریغ

این کورسوی چشم

این قامت خمیده

این دست پینه بسته و تاول زده

ز چرک و خون

کی میرسد به آب ؟

گویی که جویبار

صدا میزند مرا

برخیز

این قاصدک

به مقصد بی انتهای تو

ره برده است

افسوس خورده است

که اینجا تمام آب

گل آلود گشته است

بالاتر آب

چشمه جوشان آب پاک

میخیزد از نواحی یک کوه سربلند

آنجاست جایگاه دلیران سینه چاک

آنجا که آرش است

تیر و کمان به دوش

بر قله ایست

تا برهاند ز خویش جان

پران شود به تیر

آن روح نامدار

آنجا برد

که قاصدکت راه برده است

بر مقصد بلند تو افسوس خورده است

اینجا چرا به آب

گل آلوده گشته ای ؟

برخیز پر ستیز

چو آرش کمان بگیر.





نويسنده : روشنگر