وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








11/95
مناجات

( مناجات )     

خوش آن ساعت که در پیش تو آیم

به پایت تا قیامت جان سپارم

من آن سنگم که افتادم به چاهی

بدستی در گذرگاهی ز آهی

درختی در کویری خشک و بی آب

بروئیدم شدم یک عمر در خواب

ز تنهایی به خوابی خو گرفتم

گلابی از گل شب بو گرفتم

به بیداری رهم مسدود گردید

تمام خاطراتم دود گردید

سیاهی بر دو چشمم سایه افکند

شب از بیراهه افتادم به یک بند

خدایا این چنین مپسند بر دوست

که در بیراهه از خود میکند پوست

رهی هموار کن تا بر مرادم

رسم ، ای نازنین دل بر تو دادم

مکن با من چنین تو سر گرانی

تو آن یاری که دائم مهربانی

اگر دیوانه ام کردی تو کردی

پر و پیمانه ام کردی تو کردی

چرا ساغر تهی گردیده از می

چرا این زندگی گردیده بی پی

قرار از کف بدادم داوری کن

بیا این ناتوان را یاوری کن

گناهم چیست الا بی گناهی

به الایی که دادم من گواهی

تو خود گفتی که من توبه پذیرم

تو خود بالایی و من زیر زیرم

از آن بالا بلندیها نگاهی

نگاهی کن تو بر ما گاه گاهی

به چشم انداز ما جز تو کسی نیست

به غیر تو بجز خار و خسی نیست.

 





نويسنده : روشنگر