( گدازه التهاب)
به پای مهر نو ای آفتاب ملک وجود
نهاده ایم بر این آستانه سر به سجود
چو ذره ای که برد راه در مسیر شعاع
چو عاشقی که نماید به خویش رقص سماع
به پایکوبی ذرات عالم امکان
به رازداری شوریدگان کون و مکان
گشاده ایم نقاب از رخ حقایق ها
گرفته ایم مکان در دل شقایق ها
رسیده ایم به جایی که جسم واماندست
توان عقل بسی عاجزانه درماندست
شکاف می خورد این کهکشان برای عبور
به صف کشیده هزاران هزار مست حضور
به زیر پرده ی اسرار ، نغمه ها خاموش
به چنگ جلوه ی جانانه ها بسی مدهوش
شراب خورده ی بی جام ، بی نم انگور
به عیش کوش ، ولی دلبرانه ها مستور
به آه و ناله رقم ساز خط انسان ها
ز رنج - سوز ، گدازی نهاده بر جان ها
حکایتی ست بیا بشنو و مدارا کن
نهایتی ست در آیینه ها تماشا کن
بیا بیا به تماشای یک تن تبدار
هزار مرتبه جان کنده است هزار هزار
قرار نیست به وقت حضور عاشق ها
مدار نیست به تشریف جان فائق ها
طبیعتی ست که می جوشد او مدام ، مدام
حرارتی ست که می آیدش خرام ، خرام
گدازه ای ست که از التهاب می ریزد
شراره ای ست کز آتش ، شمار می خیزد
چه خلوتی ست که آشوب دارد او هر دم
چه خلسه ای ست که در پرده هاش دارد بم
بیا بیا به تماشای راز خاموشی
بیا بیا به فراسوی سحر مدهوشی
در این گذار بلا خیز ، عیش و نوش کجاست
در این مکان ـ جنون خیز، گوش هوش کجاست
درون آینه ها صد هزار دل خفته ست
به پشت چهره جهانی نهفته بنهفته ست
به رقص ـ خامه مگر می توان گمانی برد
به صوت و لفظ ، به چیزی ره و نشانی برد
نگاه گرم و نوازشگری حکایت داشت
ز سوز و آه ـ مدامش بسی شکایت داشت
به رنگ ـ چهره هویدا نمود و چیزی گفت
به اشک و خنده دلی در ربود و چیزی سفت
کجاست آنکه بگوید چه گفت این دلبر
چه برد یا که بگوید چه سفت مه پیکر
برای دیدن دردانه ها چو آب شدیم
به عمق ریشه به دنبال شهد ناب شدیم
سکوت خاک به افسانه ی حیات شکست
فراز ـ دانه ی اندیشه ، بی ثبات شکست
شکاف افکن ـ دردانه های بسته رسید
شعاع نور به ظلمت سرای هسته رسید
نگاه عشق ، جواز عبور می خواهد
مکان خلوت معنای طور می خواهد
چه آتشی ست فراخوان دشت خاموشی
چه جلوه ای ست در آن منتهی ـ مدهوشی
بیا ز عشق نشانی ز جای ناله بپرس
بیا ز شوق ، حدیثی ز آه ـ لاله بپرس
به پای ساقه ی گل ، نیش خار چون نوش است
ز نیش و نوش ببین باغ و راغ مدهوش است
کجاست آنکه بگوید نهایت - جانان
به بینهایت باریدن همین باران
ز روی سبزه به اسرار خاک آگه شو
به رمز ناله ی این سینه چاک آگه شو
لطافتی ست که در واژه ها نمی گنجد
ظرافتی ست که در منتهی نمی گنجد
به سنگ ـ خاره نظر کرده ام هزاران بار
بسا که جلوه بدیدم رها ز قید ـ شمار
سکوت سنگ ، نمود هزار فریاد است
نمای تلخی صبر از فراز بیداد است
چه گفته ایم ز اسرار بهت بینایی ؟
چه دیده ایم در این آبگینه مینایی ؟
تمام هستی ما یک فسانه می ماند
چو یک حکایت ـ همچون ترانه می ماند
نمایشی ست ز خوابی به طرز بیداری
نهاد ـ خواب نگر در گذار هوشیاری
صدای بال خیال از ورای خاموشی
اشارتی ست به یک لامکان ـ مدهوشی
به سحر و جادوی افسونگر ـ هنر پرداز
بیا و بال تو بگشا برای یک پرواز
تو ای سپیده بیا عمر شب تباه شدست
هزار عاشق دلسخته جلوه خواه شدست
تو ای سپیده بیا شبچراغ ، خورشید است
درون ظلمت شب جایگاه مهشید است
بیا که لشگر غم بی شمار گردیدست
فضای خاطره ها پر غبار گردیدست
درخت دانش ما در بهار خشکیدست
ز سوز بینش ما باغ و راغ تفتیدست
به خشکسالی ـ دل ، اشک چشم باران است
چه بارشی ، که از آن دشت سینه نالان است
فضای آینه در انقباض ـ تردید است
چرا که چهره به زنگارهای تهدید است
ز ترس و دلهره در منجلاب می مانیم
درون خویش به یک مرده آب می مانیم
حکایتی ست که در اختفا نمی ماند
شکایتی ست که بی مدعا نمی ماند
بیا سپیده بیا شعله ور چو هور شدیم
فراز شوکت جاوید بی عبور شدیم
نويسنده : روشنگر