وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








12/95
همنفس

( همنفس )

هزار جان گرامی فدای همنفسی

که میرهاندم از تنگنای یک قفسی

بخوان ترانه عشاق و چنگ را بنواز

به زخمه ای که رساند به گوش دادرسی

در این سرای مجازی به هیچ در بندم

حقیقتی ست که پنهان نمیشود ز کسی

بهار بود و جوانی و شور و شیدایی

بهار رفت و به پیری به داد ما نرسی

چو عندلیب خزان دیده ام پر از فریاد

چه میکشیم بباغی ز تیغ خار و خسی .





نويسنده : روشنگر