وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








12/95
برف

( برف )

یاد داری که برف میبارید

و درختان سفید پوش شدند

و کلاغی سیاه و بد منظر

سوگوار از سر پریشانی

قارقار عزای را سر داد

کفن از برف دید و سخت گریست

بی خبر بود زانکه این تنپوش

بر بلندای قامت آن سرو

جاودان جامه ایست کز این رخت

زنده خواهد شد و بگیرد تخت

تخت و بختی از آن کفن یابد

باغ را باز در سخن یابد

سبزه در سبزه و گل و ریحان

جویباری ز آب پر هیجان

آفتابی فراز خود بیند

قوس رنگین کمان سبز و سرخ و سفید

شیر و خورشید و منحنی شمشیر

بیرق زندگی فراز آید

از بهاران در اهتزاز آید

زندگی ساز بود برف سفید

آن سیه روی سوگوار، ندید

کفن آنجا که زندگی ساز است

برف و سرما که نغمه پرداز است

چشم باید گشود بر دوران

گاه برف است و گاه هم بوران

سرو استاده باش پر لبخند

زندگی جاری است در آوند.





نويسنده : روشنگر