وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1/96
زخم دل

( زخم دل )

چو من از مرگ و از مردن نمیترسم

چرا با من تو در جنگی ؟

پریشان خاطرم

با پای لنگ خویش می آیم

تو در بگشای

من یک روح پرعصیانم

از فرط پریشانی

نه سر دارم نه سامانی

به صحرای جنون سرگشته حیرانی

چو جان بر کف نهم

پیکار خواهم کرد

میدانی نمی مانی ؟

تو در بگشای بر رویم

به لبخندی مرا آرام کن

آنگه فرا خوانم به مهمانی

نوازش کن مرا

خونسرد خواهم گشت

حرفم گوش کن

تا مرهمی یابیم

زخم دل جراحت کرده

ای دانای پنهانی

چو بر دارم کنی

روحم به پرواز آید

آخر چون پرستویی

که نتوانی کشی بر دار

با حکم مسلمانی پرستویی

من از شمشیر زهر آلود

از تیر و کمان

از ترکش خمپاره های آتش افزایت

نمیترسم

بیاور جرعه ای لبخند

بنوشانم

که مست از عشق گردم من

لهیب آتشت بنشان

که خاکستر شود

بر روی زخم دل تو بنشانی

تبسم را به لبهایم نشان

با مهربانی ها مداوا کن

تو زخم دل

که این دلداده بیدل

نگردد دشمنت

آرد پشیمانی

نگه کن بر شقایق های صحرایی

که با داغی سیه بر دل

چه روئیدند

در خلوتسرای یار پنهانی

نگه بر قامت سروی کن

آن استاده قامت

بر لب جویی روان

میخواند آن آزاده

نجوایی به تنهایی

به گوش ما

که این دوران نمی پاید

مسیر عمر ما خود یک گذرگاهیست

شبانگاهیست

تاریک است فرجامش

تو میدانی نمی مانی

پس آنگه

چلچراغ خانه ات خاموش میگردد

و کاخ آرزوهایت

در این دوزخ فرو ریزد

و جان بر لب

تو می بینی

تمام رشته هایت نخ نما گردیده

میسوزد

و عصیان مرا می آوری بر یاد

در یک لحظه داس مرگ

میچیند تو را

از پهنه این دشت پر فریاد

چو در بستی به رویم

عاقبت درها به رویت بسته خواهد ماند

من آن ناخوانده مهمانم

یادت هست ؟

ترشرو راندی ام از خویش ؟

بذر دشمنی افکندی از دامن

 چو دهقانی به صحرایی

که آن خونین جگر

آن لاله های سرخ

روئیدند

چرا با من تو در جنگی ؟

هراسم نیست

باک ام نیست./





نويسنده : روشنگر