( قصه پرواز )
مرغی ز قفس رفت ، بر این دل چه شرر زد
دل را چو قفس دید بناگاه چه پر زد
بزم طرب انگیز دلم ساز و نوا بود
یک زخمه به ساز دلم از زیر و زبر زد
از سوز دلم آه شرر بار که برخاست
بس شعله ی بیداد بر این کوی و گذر زد
پای دلم افسوس کنان گریه نکردم
این دل که همانند مگس دست به سر زد
بازار دلم همهمه ی میل و هوا بود
سودی که نشد حاصلش ای وای ضرر زد
آن مرغ پرید از دل پر میل هوسباز
فریاد جگرسوز بر این دل ز جگر زد
روشنگر از این قصه ی پرواز چه آموخت
آمد به در کعبه ی دل حلقه به در زد
تا باز بگیرد به دو دستش پر و بالت
در آینه ی روی تو آشفته به سر زد.
نويسنده : روشنگر