وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








6/92
قصه پرواز

( قصه پرواز )    

مرغی ز قفس رفت ، بر این دل چه شرر زد

دل را چو قفس دید بناگاه چه پر زد

بزم طرب انگیز دلم ساز و نوا بود

یک زخمه به ساز دلم از زیر و زبر زد

از سوز دلم آه شرر بار که برخاست

بس شعله ی بیداد بر این کوی و گذر زد

پای دلم افسوس کنان گریه نکردم

این دل که همانند مگس دست به سر زد

بازار دلم همهمه ی میل و هوا بود

سودی که نشد حاصلش ای وای ضرر زد

آن مرغ پرید از دل پر میل هوسباز

فریاد جگرسوز بر این دل ز جگر زد

روشنگر از این قصه ی پرواز چه آموخت

آمد به در کعبه ی دل حلقه به در زد

تا باز بگیرد به دو دستش پر و بالت

در آینه ی روی تو آشفته به سر زد.





نويسنده : روشنگر