( راز و رمز عیاری )
خدا کند که بیایی دلم به دست آری
دلم شکسته ز دستت که میکنم زاری
چو مرغ بر سر کویت همیشه پر زده ام
ز تیر فتنه نیاسوده ام دمی ، آری
ترانه ای که سرودم به عشق دیدارت
نواختم به ترنم به زخمه تاری
نشد که با تو بگویم ز رازهای دلم
چه سود میدهدم راز و رمز عیاری
عیار آن سخن ام کم نبود سنگین دل
که در خفا به تو گفتم به وقت بیداری
رسیده ام به مقامی که بیهش از عشق ام
کناره ای بگرفتم ز هوش و هشیاری
ز شعر و شور و شراب و شکر چنان مستم
که نعره ها زده ام بی هوای مردم آزاری
گهی هلاک توام کز غرور مستی عشق
نیامدی به سراغم کنی پرستاری
زمانه ایست که دلها به شعله های غرور
کباب گشته بر آتش ، کباب بازاری
به طعم تلخ شرابی که صبح نوشیدم
شب است ره به کجا باید از نگونساری
چه در شگفتم از این چرخ کجمدار سپهر
که در مدار وفا کرده خود جفاکاری
بیا بیا که به خلوتسرای لاله سرخ
رویم و ناله و افغان کنیم با ، زاری.
نويسنده : روشنگر