( بدرود )
از نهانگاه عدم آمده ام بهر سجود
تا عبادت کنم او را به قیامی و قعود
لحظه ای در چمن حسن بیارایم خویش
وندرین آینه از بود نمایم به نمود
زخمه بر تار وجودم زدم از نغمه صبح
در شب تیره که زخمی رسد از زخمه عود
پیکی از معبد دلهای به خون خفته رسید
چو نسیمی که وزد همره بوی خوش عود
گفت از ساقی مستان : به عبادت نخرند
آنکه بی باده نشد مست در این بحر وجود
با همه دلشدگان دیده نیاسود دلم !
چشم برهم زدنی با همه گفتم بدرود.
نويسنده : روشنگر