وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








5/96
رنگ خدا

( رنگ خدا )

کاش یک لحظه چون خدا بودم

فارغ از کبر و کبریا بودم

آگه از رمز و راز بود و نبود

باخبر از ورای کشف و شهود

در رگ تاک و شیره انگور

می سرشتم به می ، ترانه شور

در حریم هزار خفته به ناز

چنگ در رشته های راز و نیاز

میزدم نعره های مستانه

قعر خم ، با خیال پیمانه

همچو دریای نور میگشتم

با همه جفت و جور میگشتم

قطره شبنمی چکیده ز تاب

سطح برگ گلی که رفته به خواب

بر فراز هزار شاخه گل

میزدم چنگ و ساز و دهل

دل عشاق را به ساز و نوا

میشکفتم چو غنچه گلها

اشک غم را ز چشم میبردم

کی دلی را ز ناله افسردم ؟

عاشق شور و شید و شیدایی

مونس درد و رنج تنهایی

میشدم لحظه ای خدا گونه

به صفایی چو سبزه و پونه

نینوایی چو عرصه ناسوت

میرساندم به پهنه لاهوت

همره آن خراب باده شب

خفته در پوششی ز رنج و تعب

نغمه صبح بامداد وصال

که نوازد به گوش رفته ز حال

ای خدای کریم هستی بخش

این گنهکار روسیاه ببخش.

 





نويسنده : روشنگر