( رنگ خدا )
کاش یک لحظه چون خدا بودم
فارغ از کبر و کبریا بودم
آگه از رمز و راز بود و نبود
باخبر از ورای کشف و شهود
در رگ تاک و شیره انگور
می سرشتم به می ، ترانه شور
در حریم هزار خفته به ناز
چنگ در رشته های راز و نیاز
میزدم نعره های مستانه
قعر خم ، با خیال پیمانه
همچو دریای نور میگشتم
با همه جفت و جور میگشتم
قطره شبنمی چکیده ز تاب
سطح برگ گلی که رفته به خواب
بر فراز هزار شاخه گل
میزدم چنگ و ساز و دهل
دل عشاق را به ساز و نوا
میشکفتم چو غنچه گلها
اشک غم را ز چشم میبردم
کی دلی را ز ناله افسردم ؟
عاشق شور و شید و شیدایی
مونس درد و رنج تنهایی
میشدم لحظه ای خدا گونه
به صفایی چو سبزه و پونه
نینوایی چو عرصه ناسوت
میرساندم به پهنه لاهوت
همره آن خراب باده شب
خفته در پوششی ز رنج و تعب
نغمه صبح بامداد وصال
که نوازد به گوش رفته ز حال
ای خدای کریم هستی بخش
این گنهکار روسیاه ببخش.
نويسنده : روشنگر