یک شب به خوابم آمدی با جلوه ی دلدارها
بردی قرار از من تو با آن کار و آن اطوارها
گیسو پریشان کردی و آغوش بُگشودی بیا
دیوانه گشتم آمدم بر پا نمودی کارها
اِیکاش در بیداریم می آمدی تو اینچنین
تا با تو می گفتم ز دل ، بس نکته از اسرارها
افسوس ، رویایم نشد تعبیر در بیداریم
گشتم پریشانحال و رسوا بر سرِ بازارها
اما خیالت با من است و دلخوشم با یاد ِ تو
هستی به باغ ِ خاطراتم همچو اِسپیدارها
"روشنگرِ" شبهای من ، پنهان شدی از دیده ها
شب شد ، بیا ، می بینمت ، من بارها و بارها
نويسنده : روشنگر