( غبار خاطره )
با من تو در کشاکش ایام بوده ای
ترکم مکن برای خدا ، نور دیده ای
در بستر خیال شبانگاهی ام هنوز
تا صبحدم تو در بر من آرمیده ای
پروانه ام به گرد رخت آفتاب حسن
استاده ای چو شمع به صبح سپیده ای ؟
قهرت به ناز میخرم از منتهای فقر
در باغ عمر میوه کال رسیده ای
من با غبار خاطره کاروان عمر
از یاد میروم که تو قامت خمیده ای
دریاب لحظه را که نپیداست روز وصل
فصل خزان عمر مرا خود شنیده ای ؟
نويسنده : روشنگر