وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1377
درد هجران

( درد هجران )

به باغ ِ دلم تا شکفتی ، خزان شد

بهاری به آشوب ِ باد ِ وزان  شد

تو رفتی و با رفتنت بزم ِ یاران

بساط ِ غم انگیزِ آه و فغان شد

غنیمت ندانستم اوقات ِ صحبت

دریغا ، تعلل نمودم ، زمان شد

به سازِ دلم زخمه ای زد خیالت

که اندیشه ام  پُر ز وَهم  و گمان شد

به چشم ِ من آیینه بودی ، شکستی

چه کردی تو با من ، که اشکم روان شد

چنان در غمت ناله سر دادم از دل

که رازِ نهانم به هر جا عیان شد

به پایان ِ دلدادگی ها چه حاصل

ز آغاز، این قصه بی ترجمان شد

تو در گلشن ِ عشق روئیده بودی

که شرح و بیانش چنین و چنان شد

به یاد ِ شبی گریه کردم من از دل

که گفتی چرا عاشقی  بی نشان شد

نشانی گرفتم ز کوی ِ محبت

چو پرواز ِ مرغی که بی آشیان شد

به چشمم چنین است اوضاع ِ گردون

که اِکسیر ِ جان ها ، پی ِ آب و نان شد

به یاد ِ تو می مانم ای جان ِ شیرین

که طفل ِ دلم ، با تو شیرین زبان شد

سرشکم به این واژه ها آب داده

که روئید چون دانه ها ، تا بیان شد

من از درد ِ هجران به شبها بسوزم

چو "روشنگر"م  پرتوام بیکران شد

 





نويسنده : روشنگر