( درد هجران )
به باغ ِ دلم تا شکفتی ، خزان شد
بهاری به آشوب ِ باد ِ وزان شد
تو رفتی و با رفتنت بزم ِ یاران
بساط ِ غم انگیزِ آه و فغان شد
غنیمت ندانستم اوقات ِ صحبت
دریغا ، تعلل نمودم ، زمان شد
به سازِ دلم زخمه ای زد خیالت
که اندیشه ام پُر ز وَهم و گمان شد
به چشم ِ من آیینه بودی ، شکستی
چه کردی تو با من ، که اشکم روان شد
چنان در غمت ناله سر دادم از دل
که رازِ نهانم به هر جا عیان شد
به پایان ِ دلدادگی ها چه حاصل
ز آغاز، این قصه بی ترجمان شد
تو در گلشن ِ عشق روئیده بودی
که شرح و بیانش چنین و چنان شد
به یاد ِ شبی گریه کردم من از دل
که گفتی چرا عاشقی بی نشان شد
نشانی گرفتم ز کوی ِ محبت
چو پرواز ِ مرغی که بی آشیان شد
به چشمم چنین است اوضاع ِ گردون
که اِکسیر ِ جان ها ، پی ِ آب و نان شد
به یاد ِ تو می مانم ای جان ِ شیرین
که طفل ِ دلم ، با تو شیرین زبان شد
سرشکم به این واژه ها آب داده
که روئید چون دانه ها ، تا بیان شد
من از درد ِ هجران به شبها بسوزم
چو "روشنگر"م پرتوام بیکران شد
نويسنده : روشنگر