وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1380
مراد دل

(  مراد دل )

آن شب که تو را تنگ  در آغوش کشیدم

یکدم به مراد ِ دل ِ دیوانه رسیدم

تا آنکه بگیرم سَرِ زلفِ تو به دستم

از غیرِ تو من ، زخم زبانها چه شنیدم

زان پس به هواهای دل ِ بُلهوس ِ خویش

مانند ِغزالی  ز کمند ِ تو رمیدم

صیاد تو بودی که فکندی به کمندم

آهسته برای تو چو فریاد کشیدم

در حسرتم از بوسه ی لبهای جگرسوز

افسوس چرا شهد ِ لبت را نمکیدم

بر منظرِ شبهای تو از روزن ِ چشمم

اشکی شده ، از دیده ی خونبار چکیدم

دوش از سَرِ کویت به تمنای نگاهی

پروازکنان آمده ، ننشسته پریدم

دیدی که سَراپرده ی خود را چو گشودی

مانند ِ نسیمی به سَراپرده وزیدم

با یاد ِ تو در گوشه ی تنهایی و عُزلت

در پیله ی تنهایی ِ خود زود خزیدم

ای کاش که یک بارِ دگر رُخ بنمایی

تا با تو بگویم چه شنیدم و چه دیدم

تصویرِ خیالین ِ تو در قاب ِ دلم بود

آنگاه که  بر بسترِ غیرِ تو لمیدم

مِی خوردن ِ"لاجرعه"ی  من ورد ِ زبان شد

سوگند که بی یاد ِ تو مِی  سَرنکشیدم

من خانه خراب ِ دل ِ دیوانه ی خویشم

چون این دل ِ دیوانه به نازِ تو خریدم

در بارگه ِ داد ِ تو "روشنگرِ" ما گفت

جز تلخی ِ ایام ، که چیزی نچشیدم





نويسنده : روشنگر