( جابان )
كجاست جايي كه صبح مي خندد
كه تارهاي پريشان بهم بپيوندد
ز خاك ، آيت يك روح پر كشد به هوا
فراز شاخه ي سرسبز سيب ، سبز قبا
طلوع مهر نشان از بساط عيش دهد
درون خاك نشاطي ز عشق او بدمد
برفتم از سر غيرت به باغ تا پرسم
ز خود رها شده رفتم به غا يتي برسم
هزار ركعت يك واژه در نگاهم بود
و باغ سيب چو سجاده ي پگاهم بود
نگاه سيب ز سرخي به خون اشارت كرد
هزار قصه برايم ز خون حكايت كرد
درخت در كف خورشيد صنع مي خنديد
هزارپاره دلم را به چشم خندان ديد
فراز شاخه ، اذان ، در سكوت بشنيدم
درون ساقه بسي جنب و جوش را ديدم
حباب كينه گلوگير بود و چون سيلاب
مذاب آتش اشكم روانه گشت مذاب
در آن حوالي پر چلچراغ غش كردم
تمام هستي خود را پر از عطش كردم
ز فرط شوق و هوسناك سيبها چيدم
چو سيب ، غرق تمنا شدم كه خنديدم
دريغ و درد كه حيراني ام ز راه رسيد
هزار رشته به يكدم ز سوز آه بريد
خدا به لوح دلم چون نوشت يك آيه
به يك ترانه رسيدم به كنه ِ يك سايه
به چشم ديدم و آن دلربا كرشمه نواخت
كه بلبلي همه هستي خويش جمله بباخت
چو چپ نواخت به مضراب ، گوشه ي ماهور
به راست او بنمودم به خويشتن خود جور
به رقص آمدم از نغمه اش چنان در باغ
كه غمزه كرد و از انديشه ام پريد آن زاغ
ز دست ديو " من " از سوز عشق چون جستم
چو عندليب به پابوس برگ پيوستم
هزار سيب و هلو را به عشق بوييدم
شراب معرفت از دست عشق نوشيدم
ز بخت خفته رهيديم از سحرخيزي
به چشم تيره نديديم هيچ پاييزي
به آب ديده بشستيم آن غبار وجود
به ساحتي كه نهاديم ، آه ، سر به سجود
هزارپاره ي دل را به عشق پيوستم
ز دست غير به يكباره خويش بگسستم
درون آتش دل هيمه ها چو افرختم
ز باغ سيب و هلو درس عشق آمختم
ترنمي ز هواهاي عشق بود و اميد
تبسمي به لب يار ديده بديد
هوا هواي مه آلوده بود و خورشيدم
طلوع كرد درونم كه خود درخشيدم
نماز عشق و دعا از سر نياز نبود
سرم فراز هواهاي حرص و آز نبود
سلام باغ سرودي ترانه ساز بشد
تمام هستي من فارغ از نياز بشد
پرندگان همه پابند عشق و در پرواز
ز سوز عشق بخواندند آنهمه آواز
پرندگان ز هواهاي عشق مي نالند
به ناز و عشوه ي شيرينشان چه مي بالند
چه مطربيست كه دائم به ساز بنوازد
هزار پرده درون پرده ها بپردازد
تمام وقت دعاخوان معبد دلهاست
كليد قفل هزاران هزار مشكلهاست
چه نطفه ايست كه در بطن خاك ، پنهان است
تمام روز و شب او مست يك غزلخوان است
هزار رشته ي باريك در دل سيب است
فراز را بنگر انتها همان شيب است
ز مرگ گر بهراسي جوانه كي رويد
سرود باغ همين گويد و همين پويد
نهال عشق ازين خاك سر برآورد است
دمار از رمق خاك او درآورد است
نشاط باغ گرفت از قفا مرا و ببرد
به محفلي كه سراپاي خويش ديدم خرد
نشستم از سر معنا به پاي سجاده
به دست خويش گرفتم پياله ي باده
به جرعه جرعه ز خورشيد آب نوشيدم
نبود آب كه من خود شراب نوشيدم
خم شراب به خمخانه ي دلم جا داشت
سرود باغ درون پرده ام چه ماوا داشت
حلاوت دم افسون باغ را ديدم
به روي شاهد و ساقي بساز خنديدم
سكوت باغ ز فريادهاي خاموش است
درون خلوت آن صد هزار مِي نوش است
فراز كوه " دماوند " و خطه ي زرخيز
بكرد جام دلم را ز باده اي لبريز
تمام پهنه ي جغرافياي ايران را
در آن حوالي سرسبز و آن دليران را
به چشم ديدم و اهريمن از رمق افتاد
خدا فراز " دماوند " تاج خود بنهاد
نگين دست سليمان دل " دماوند " است
سرشت طلعت اين آب و گل " دماوند " است
چه خسروانه بر اين آب و خاك مي خندد
چه رشته ها كه به اين خنده او بپيوندد
چو دلبرانه نگاهي بر آفتاب كنيد
سراي ديو به يكباره خود خراب كنيد
چرا كه ديو محن در كمين اين خاك است
كمين كندن رگهاي ريشه ي تاك است
به مِيگساري خود خانه اش خراب كنيد
حكايت دل خود را بر آفتاب كنيد
طلوع باده ي گلرنگ ، خود به جام دهيد
شب است و نقره به مهتاب نقره فام دهيد
بيار باده ي خمخانه ي ازل ساقي
به عيش چون ننشينيم تا ابد باقي
رسيد مژده از آن بارگاه " عزوجلال "
بنوش باده كه گرديده است باده حلال
نويسنده : روشنگر