وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
چه پوچ

( چه پوچ ! )

سكوت ، آه ، سكوت

و آسمان خيال

و زورقي ز حباب

دو بادبان بزرگ

و گنبدي كه به چتري سياه مي ماند

چو بيشه زار

علف هاي هرز روييده

چو سطح مزبله

در زير آن حرارت پوچ !

-------

فراز تيغه ي استاده اي كج و معوج

دو حفره گود

كه بي آب هست و نمور

سياه دانه ي ريزي

به پشت پرده حباب

به قعر حفره ي اين بركه هاي خشكيده

هراسناك مغاكيست زير صخره ي سخت

چه صخره اي !

كه بر آن حك شد است چين ِ درشت

به راه بسته و مسدود ، گاه مي ماند

و زير تيغه

شكافيست ، جاي آتشناك

كشيده سر به فلك

شعله هاي خاموشش

زبانه مي كشد آتش

و گاه سرد و خنك

تنوره ايست شرارش به آب مي ماند

به پشت پرده حباب

ميان حفره ي بي آب

گاه ، مي ريزد

و سيل گونه سرازير ، گاه مي گردد

ز گوشه هاي شكاف از فراز به زير

پيام آتش خاموش ِ دشت خاموش است

كه از دهانه ي دندانه دار ِ رنگ صدف

مذاب آتش ِ چون اعتراض مي ماند

-------

زبان

كشيده

دلقك نماي آتش سرخ

درخت سرو و صنوبر به پاي چوبه ي دار

چه مي برد

چه به زنجير مي كشد در  دم

--------

شكاف ِ بسته

دلقك نماي آتش سرخ

و تيغه اي كه به صورت

به زير حفره ي گود

و صخره اي كه بر آن نقش بسته سياه

و گنبدي كه به چتري سياه مي ماند

چو سطح مزبله

در زير آن حرارت پوچ !

تمام

آه

تمام

به شكل حقه

فرا راه ِ راه ِ باريك است

كه آه

رنگ اسفبار

از ميانه ي راه

به ژرفناي سياهي

چه مي رود در  دم

كه قلب سخت صنوبر نماي مي سوزد

و ساكت

از طپش سرد آه ، شعله كشد

به رنگ سرخ

به رنگ سبز ، كبود

گاه سياه

و آه

رهسپر ِ بطن گند ِ گنداب است

ز راه هاي عبور

ز پيچ پيچ هزاران هزار ذرع

راه كثيف

به بطن حادثه

در بازگشت مي ماند

گرسنه ايست

كه طوفان باد مي گردد

به زير چتر سياه

به زير گنبد گرد

و مي رود به خرابي

به زير مزبله

آه

چه مي شود ؟!

حرارت پوچ

و سر ، از آن ميانه

به زيرين زير

ره يابد

فراز عضو هوسناك بطن

مي ماند

شكار لحظه ي پرواز آن پرنده ي سرخ

و مارگونه خزيدن

ميان كوچه ي سرد

شكار لحظه ي ديدارهاي پنهانيست

و مي رود

چه شتابان

ميان بيشه ي سر

و آتشيست كه از آن ميانه مي خيزد

ز طول خيزش پر آب و تاب تنهايي

گرسنه ايست كه طوفان باد مي پيچد

درون تيغه ي استاده ي كج و معوج

به زير صخره ي سخت

و شعله ايست كه از بركه هاي خشكيده

بسان آتش پر حجم كوه آتشناك

مذاب گونه

به رخسار زرد مي ريزد

و گاه

تندر پر حجم آسمان خيال

چو شكل آتش سرخ

مذاب ، آه ، مذاب

از آن دهانه شكاف

ز زير تيغه ي استاده ي كج و معوج

ز آسمان خيالات خام

مي ريزد

به شكل واژه

پديدار ، گاه مي گردد

حكايتيست نمايان

ز انجماد زمان

ز انجماد تحرك

ز انجماد فضا

ز انجماد خيال

ز تنگ حوصلگي هاي فصل روييدن

ز صبر سُخته ي بي روح ِ آدمك در برف

ز سوت حزن بيار قطار تنهايي

كه محو مي شود آن

در دل شكاف زمان

ز شط سيل گونه ي آن چشمه هاي خشكيده

از آن نگاه شرربار

از آن سر ِ پر شور

از آن بلند نماي هزار ساله شكوه

از آن پليد خفته ي ديوان

به دشت تفتيده

به زير خار مغيلان

به تنگراه عبور

به تنگناي حوادث

به معبري خاموش

كه چشم هاي هزاران هزار شعبده باز

ز زير چتر سياه

شكار لحظه ي ديدارهاي پنهانيست

ز تيغه اي كه كج از اوج

مي نشيند پست

فراز بسته شكاف

و شعله اي

كه از آن بر نمي شود هرگز

در آسمان خيالات خلسه هاي خنك

و شنگ و شور و شعف

بر بساط مجمر و عود

به رنگ سرخ

نمايان نمي شود هرگز

-------

دريغ ، آه ، دريغ

از هزار ساله پگاه

كه در تنفس يك لحظه روي بنمايد !

به زير گنبد گرد

به زير چتر سياه

به زير صخره ي سخت

-------

دريغ ، آه ، دريغ

از هزار شعله ي سرخ

كه از دهانه ي خاموش و جاي آتشناك

بلند تيغه ي استاده را نشاند اوج

دريغ ، آه ، دريغ

كه قلب سخت صنوبر نماي يك لحظه

براي آتش ِ آه

درون گنبد دوار را بلرزاند

به جاي سبزه ي روييده از حرارت پوچ

هزار شاخه ي شمشاد را بروياند

-------

من از تباهي اين لاله ها چه گلگونم

من از نگاه شرربار

آه ، پر خونم

فضاي بسته

تمناي اين پريدن ها ؟!

چو داغ ، بر دل بيمار مي نشيند ، آه

-------

كجاست بال و پري ، آه

اي سپيده ي صبح

كجاست قطره ي اشكي

كه بر رخ پاييز

نشيند از حرارت ِ یک آه

در مسيل هدف

چو سيل بركند

اين كومه هاي هيزم را

و سطح مزبله را

بر فراز گنبد گرد

به رنگ سرخ

به آتش كشاند او

در  دم

و من !

چه ديده ؟!

چه بشنيده ام ؟!

چه ؟

هيچ !

چه ؟!

پوچ ... !!





نويسنده : روشنگر