( چه پوچ ! )
سكوت ، آه ، سكوت
و آسمان خيال
و زورقي ز حباب
دو بادبان بزرگ
و گنبدي كه به چتري سياه مي ماند
چو بيشه زار
علف هاي هرز روييده
چو سطح مزبله
در زير آن حرارت پوچ !
-------
فراز تيغه ي استاده اي كج و معوج
دو حفره گود
كه بي آب هست و نمور
سياه دانه ي ريزي
به پشت پرده حباب
به قعر حفره ي اين بركه هاي خشكيده
هراسناك مغاكيست زير صخره ي سخت
چه صخره اي !
كه بر آن حك شد است چين ِ درشت
به راه بسته و مسدود ، گاه مي ماند
و زير تيغه
شكافيست ، جاي آتشناك
كشيده سر به فلك
شعله هاي خاموشش
زبانه مي كشد آتش
و گاه سرد و خنك
تنوره ايست شرارش به آب مي ماند
به پشت پرده حباب
ميان حفره ي بي آب
گاه ، مي ريزد
و سيل گونه سرازير ، گاه مي گردد
ز گوشه هاي شكاف از فراز به زير
پيام آتش خاموش ِ دشت خاموش است
كه از دهانه ي دندانه دار ِ رنگ صدف
مذاب آتش ِ چون اعتراض مي ماند
-------
زبان
كشيده
دلقك نماي آتش سرخ
درخت سرو و صنوبر به پاي چوبه ي دار
چه مي برد
چه به زنجير مي كشد در دم
--------
شكاف ِ بسته
دلقك نماي آتش سرخ
و تيغه اي كه به صورت
به زير حفره ي گود
و صخره اي كه بر آن نقش بسته سياه
و گنبدي كه به چتري سياه مي ماند
چو سطح مزبله
در زير آن حرارت پوچ !
تمام
آه
تمام
به شكل حقه
فرا راه ِ راه ِ باريك است
كه آه
رنگ اسفبار
از ميانه ي راه
به ژرفناي سياهي
چه مي رود در دم
كه قلب سخت صنوبر نماي مي سوزد
و ساكت
از طپش سرد آه ، شعله كشد
به رنگ سرخ
به رنگ سبز ، كبود
گاه سياه
و آه
رهسپر ِ بطن گند ِ گنداب است
ز راه هاي عبور
ز پيچ پيچ هزاران هزار ذرع
راه كثيف
به بطن حادثه
در بازگشت مي ماند
گرسنه ايست
كه طوفان باد مي گردد
به زير چتر سياه
به زير گنبد گرد
و مي رود به خرابي
به زير مزبله
آه
چه مي شود ؟!
حرارت پوچ
و سر ، از آن ميانه
به زيرين زير
ره يابد
فراز عضو هوسناك بطن
مي ماند
شكار لحظه ي پرواز آن پرنده ي سرخ
و مارگونه خزيدن
ميان كوچه ي سرد
شكار لحظه ي ديدارهاي پنهانيست
و مي رود
چه شتابان
ميان بيشه ي سر
و آتشيست كه از آن ميانه مي خيزد
ز طول خيزش پر آب و تاب تنهايي
گرسنه ايست كه طوفان باد مي پيچد
درون تيغه ي استاده ي كج و معوج
به زير صخره ي سخت
و شعله ايست كه از بركه هاي خشكيده
بسان آتش پر حجم كوه آتشناك
مذاب گونه
به رخسار زرد مي ريزد
و گاه
تندر پر حجم آسمان خيال
چو شكل آتش سرخ
مذاب ، آه ، مذاب
از آن دهانه شكاف
ز زير تيغه ي استاده ي كج و معوج
ز آسمان خيالات خام
مي ريزد
به شكل واژه
پديدار ، گاه مي گردد
حكايتيست نمايان
ز انجماد زمان
ز انجماد تحرك
ز انجماد فضا
ز انجماد خيال
ز تنگ حوصلگي هاي فصل روييدن
ز صبر سُخته ي بي روح ِ آدمك در برف
ز سوت حزن بيار قطار تنهايي
كه محو مي شود آن
در دل شكاف زمان
ز شط سيل گونه ي آن چشمه هاي خشكيده
از آن نگاه شرربار
از آن سر ِ پر شور
از آن بلند نماي هزار ساله شكوه
از آن پليد خفته ي ديوان
به دشت تفتيده
به زير خار مغيلان
به تنگراه عبور
به تنگناي حوادث
به معبري خاموش
كه چشم هاي هزاران هزار شعبده باز
ز زير چتر سياه
شكار لحظه ي ديدارهاي پنهانيست
ز تيغه اي كه كج از اوج
مي نشيند پست
فراز بسته شكاف
و شعله اي
كه از آن بر نمي شود هرگز
در آسمان خيالات خلسه هاي خنك
و شنگ و شور و شعف
بر بساط مجمر و عود
به رنگ سرخ
نمايان نمي شود هرگز
-------
دريغ ، آه ، دريغ
از هزار ساله پگاه
كه در تنفس يك لحظه روي بنمايد !
به زير گنبد گرد
به زير چتر سياه
به زير صخره ي سخت
-------
دريغ ، آه ، دريغ
از هزار شعله ي سرخ
كه از دهانه ي خاموش و جاي آتشناك
بلند تيغه ي استاده را نشاند اوج
دريغ ، آه ، دريغ
كه قلب سخت صنوبر نماي يك لحظه
براي آتش ِ آه
درون گنبد دوار را بلرزاند
به جاي سبزه ي روييده از حرارت پوچ
هزار شاخه ي شمشاد را بروياند
-------
من از تباهي اين لاله ها چه گلگونم
من از نگاه شرربار
آه ، پر خونم
فضاي بسته
تمناي اين پريدن ها ؟!
چو داغ ، بر دل بيمار مي نشيند ، آه
-------
كجاست بال و پري ، آه
اي سپيده ي صبح
كجاست قطره ي اشكي
كه بر رخ پاييز
نشيند از حرارت ِ یک آه
در مسيل هدف
چو سيل بركند
اين كومه هاي هيزم را
و سطح مزبله را
بر فراز گنبد گرد
به رنگ سرخ
به آتش كشاند او
در دم
و من !
چه ديده ؟!
چه بشنيده ام ؟!
چه ؟
هيچ !
چه ؟!
پوچ ... !!
نويسنده : روشنگر