وب سایت ادبی محمدرضا روشنگر |








1390
هویت پاییزی

(هويت پاييزي )

من همان پاييزم

زرد رنگم

و پراكنده ام از خويش

عطشناك ِ جنون

و هوس در دل من

ريشه اي دارد خشك

در نگاهم گل سرخ

مرده در گلدانيست

كه در آن آب نمي ماند چند

از شكاف و ترك ِ پيكر او

مي رود تا كه گل از پاي بيفتد در زير

برگ برگش

ز نسيم هوس خفته ي من

پاي گلدان

به پراكندگي ام پيوندد

من همان پاييزم

خفته ماري كه به نيش

مي گزد عابر تنهايي را

يا كه در دهليزي

چشمهايم به تنك پره ي باد

پلك بر هم زند از تيره غبار

در شكار مگسي مي مانم

كه در اين تيره شب از تنهايي

مي پرد تا لب برگ

تا بگيرد آنرا

به دهان از كف من

من همان پاييزم

زوزه ي باد ِ جنون آميزم

باد در باديه طوفان من است

ابر با غرش رعدآسايي

به سراپرده ي من مي آيد

تا ببارد خود را بر دل باغ

من همان پاييزم

برگها در كف من

زرد و بي روح و كسل

در خزانم

به نسيم

خنده را با دل افسرده ي خويش

بر لب پنجره ها هديه دهند

من همان پاييزم

شب نشين ِ همه ي پنجره هايم همه شب

و چه مي بينم من

نور مهتاب گلاويز ِ يكي شبپره است

كه پراكنده و از خواب هراسان است او

باد در دفتر تنهايي او مي پيچد

و سرك مي كشد از خويش برون

من همان پاييزم

و چه مي بينم من

در دل جوي  پر آب ؟!

برگهاي گل ِ پ‍ژمرده

كه با آب روان

خفته در جامه ي تنهايي خويش

آرزو مرده

به خواب ابدي رهسپرند !

و به نجوايي من

همره باد مي گويم

من خزانم

كه تو را مي برم تا مرز عدم

كه در آنجا همه شب

بر دف و داريه مي كوبم من با باد

كه رهاورد من از راه

همان ويرانيست

باد در غبغبه مي اندازم

بر سريرم همه شب

مي نشينم

و به آواي بلند

نعره ها ميكشم

از خويش برون افتاده

اژدهايي شوم از حقه

به تركيب جنون آميزي

مي روم در پس يك لانه

سرك ميكشم آنجا

كه يكي شاپركي

خفته در لاك خود از تنهايي

و به يك نعره ي طوفان زايي

به پراكندگي اش ميخندم

و به آواي جنون آميزي

پلك بر هم زدني

لانه اش را به فنا مي سپرم من ، به عدم

من همان پاييزم

زرد رنگم

به سياهي زنم از فرط جنون ، من ، گه گاه

اشك من بارانيست كه به سيلاب بلا مي ماند

ريشه ها مي كنم از بيخ

فرو اندازم

سرو را

من از اوج !

من همان پاييزم

فصل تنهايي برگ

فصل دلمردگي باغ كه با سيل بلا

مي شود محو در اين دفتر من

و ترك مي خورد آن كاسه ي گل

فصل غمبارگي باغچه در خاطره ها

فصل آه

فصل خشكيدن و دور افتادن

فصل خالي شدن از معرفت شبنم صبح

فصل پژمردن و خم گشتن شاخه ها ز ديواره ي باغ

من همان پاييزم

و رهاورد من آن سيلابيست

كه روان مي گردد

در مسيل هدف از ويراني

ناله ام سرد

دمم يخ زده از آه

كه بر شيشه ي يك پنجره اي

مي نشينم در حزن

من همان صورت پر چين ِ خمارآلودم

من همان چشم رمق رفته ز چشم اندازم

سينه ام از تف آه

شعله ها ميكشد از مخزن پر حجم ِ غبارآلودي

باغ در چشم من از دور

هراسان من است

زاغ در مزبله حيران من است

من همان پاييزم

در سكوت شب و در خلوت آن

ميروم در دل شهر

ميشوم زوزه ي باد

ميشوم بارش سيل آسايي

ميزنم بر هم يك پنجره را

شيشه اي مي شكنم

شب چراغ رفك ِ خانه ي يك پيرزني را ز جنون

سرنگون مي سازم

وحشتي در دل آن كودك مي اندازم

كه در آغوشش او خفته ز تب

من همان پاييزم

و چه مي بينم من

دختري از لب يك پنجره اي

چشم را دوخته بر روزنه اي

كه ببيند خود را

در نگاه مردي آشفته

و من از گوشه ي يك باغچه اي

همره زوزه ي باد

خاطرش را چه پريشان ميسازم

كه نگاهش ، رمقش ، رفته ز عشق

و به ياد طپش پنجره مي افتد او

كه ببندد آنرا

برود در دل شب

در دل خاطره هاي پاييز

گم شود او ز خود و خويشتنش

و سراسيمه برخيزد او

با تني خسته و روحي مرده

برود در دل شهر

به سراغ همه ي خاطره هاي بي روح

به سراغ تن تبداري كه ببيند او را سرگردان

برود تا كه بيابد خود را

در نگاهي

كه نشاند او را بر بال نسيم

ببرد در دل يك شهر قشنگ

كوچه باغي و بهاري خوشرنگ

ناگهان من برسم

و به شلاق جنون آميزي

بزنم بر سر و بر پيكر او

بنشانم او را

در تيررس حمله ي گرگي خونخوار

كه بدّرد او را با پنجه ي خويش

در خم كوچه ي بن بست خيال

من همان پاييزم

و چنين ام با تو

پيك مرگ گل سرخ ...





نويسنده : روشنگر