( آتش ِ زمانه )
زمانه ای ست که دل زآتشش کباب شد است
فضای سینه ، چو یک کوره ی مذاب شد است
هزار رشته ی الفت ، گسسته گردید است
هزار قامت ِ اِستاده ، پُر ز تاب شد است
به بزم ِ دلکش ِ دلدادگان هیاهوئیست
چرا کرانه ی آمال ِ ما ، سَراب شد است
زمانه ای ست که خورشید ِ بامداد ِ وصال
به صبح ِ روشن ِ دیدارها ، ز تاب شد است
فضای زندگی از آهِ ما مِه آلود است
گذشت ِ عمر، چو آهنگ ِ پُرشتاب شد است
فغان و ناله ی مِیخوارگان ِ شهرآشوب
به گونه ای ست ، که مِیخانه ها خراب شد است
گذشت ، محفل ِ شبهای اُنس و بیداری
کنون به دیده ی ما ، عالمی به خواب شد است
در این زمانه ، وفاداری از میان برخاست
در این میانه ، جفاپیشگی چه باب شد است
حکایتی ست ، که پایان ِ آن پشیمانی ست
شکایتی ست ، سرآغاز یک کتاب شد است
بیا بیا که دراندیشه ی شباب شویم
که لحظه های خوشی ، عمر یک حَباب شد است
ترانه ای بسرائیم و پرده برگیریم
به یُمن صحبت ِ ما ، یار ، بی حجاب شد است
کجاست ساقی ِ دمساز ِ جام های تهی
بگو بیا ، که همه سِرکه ها ، شراب شد است.
نويسنده : روشنگر