( رباعیات 5 )
در باغ ز پروانه شنیدم می گفت
این قصه به کرم ِ توت هنگام ِ نهفت
در پیله ی خویشتن مشو زندانی
هشدار که در پیله نمی باید خفت
-------
در جام ِ وجود نیست چیزی جز زهر
بیچاره تر از ما نبود در همه دهر
پیدایش ِ ما رنج و عذابیست گران
حکمت چه بود خدا تو را از این قهر
-------
ای خسته زتقدیر و قضا نتوان رست
بیهوده نیاندیش به بالا و به پست
از روز ِ ازل نشانه گیر ِ ازلی
تیری که رها نمود بر ما بنشست.
نويسنده : روشنگر