( حدیث دلتنگی 1 )
الهی بر من ـ مسکین نظر کن
مرا در عاشقی خونین جگر کن
من از آغاز ، هم آواز ـ عشقم
هنرمندی به سازـ سازـ عشقم
به گرداب ـ حوادث اوفتاده
به طوفان ـ بلا ، دل ، برنهاده
غریقی خسته در بحرـ معانی
نجاتی خواهد از "سبع المثانی"
در این کهنه سرای ـ دیر ایام
ندیده کس در آن نیکوی ـ فرجام
سرای ـ امن و آسایش نباشد
در آن یک لحظه آرامش نباشد
دوام ـ زندگانی چون حباب است
اساس ـ آن ، همه نقش ـ برآب است
اسیری رفته از یادم ، الهی
کنون در دام ـ صیادم ، الهی
که داند جز تو حال ـ دردمندان
گواه ـ اشک و آه ـ مستمندان
الهی بر درت امید بستم
نجاتم ده که از غیرـ تو رستم
طبیب ـ درد و درمانم تو هستی
گواه ـ رنج ـ پنهانم تو هستی
تنورـ سینه از عشق ـ تو گرم است
وزان گرمی ، دل ـ ما نرم ـ نرم است
مرا مشمول ـ لطف ـ خود بگردان
امید ـ کارزارـ شیرمردان
شمول ـ رحمتت در وهم ناید
رموزـ حکمتت در فهم ناید
خداوندا همه اشکم همه سوز
به درگاهت همی نالم شب و روز
تو از اقلیم ـ خود دورم نمودی
به رویم یک درـ دیگر گشودی
به گرد ـ خود تنیدم تارهایی
به دلمشغولی ـ یک کارهایی
الهی یاریم ده دردمندم
کرم کن چاره بنما مستمندم
رها گردیده ام در معرض ـ باد
دوان چو بوته خاری سست بنیاد
جهانی پرهیاهو در درونم
نشان ـ حیرت و فرط ـ جنونم
من و بازیچه های کودکانه
شکارـ چشم های زیرکانه
دلم دشت و کویرـ خشکسالی ست
به بار و بر برویانم که خالی ست
برویانم به اشکی در سحرگاه
که چشمم خشک شد از آتش ـ آه
نهال ـ عشق را در من تو بنشان
درخت ـ سبزـ جانم را بده جان
به باغ ـ آرزوهای خیالین
بکارم تا برویم من مثالین
هوایی دلپذیر و روح پرور
بیاور در سرم تا پر کشم پر
نشان از قله ها گیرم به پرواز
نشینم بر فرازی همچو یک باز
به دشت ـ سبزـ سبزـ بی نیازی
برافرازم در اوج ـ سرفرازی
مرا مسند نشین ـ معرفت کن
که معنا را بیابم ریشه و بن
دری بگشا به رویم تا ببینم
که من پرورده ی آن نازنینم
ز عشق ـ آتشینی ده نشانی
خداوندا ، جهاندارـ جهانی
مرا آن عاشق ـ خونین جگر کن
محبت را درونم بارور کن
از این افسانه های رنگ و وارنگ
نمی گیرد اثر ، دل ، گر بود تنگ
ز دلتنگی ، جهان پراضطراب است
همیشه روز و شب در التهاب است
مدارـ کهکشان ـ عشقبازان
اسیرـ دست ـ مشتی سکه سازان
به قاب ـ کهنه ی دلهای خسته
نشاندی چهره ای درهم شکسته
دل از آیینه های موج دارت
به تنگ آمد بشد اندوه بارت
سکوت ـ عارفان ـ رسته از جان
دلیل ـ روشن ـ اندوه و افغان
به دستم ریسمان ـ آرزویی
کشد ما را ز هر سویی به سویی
چرا دل را اسیرـ قاب کردی
به این بازیچه ها بیتاب کردی
نهالی را نشاندی در کویری
بدشتستان تنهایی اسیری
شرور از لاک ـ خود بیرون خزیده
ز باغ ـ معرفت ، دلها رمیده
معارف سایه هایی از حقیقت
گریزنده ز آیین ـ طریقت
هنر بیمار و بی درمان فتاده
درون ـ بسترـ جان ، جان بداده
کجا گیرم نشانی از هنرها
به بازارـ جنون ـ دردسرها
شب است و تا سیاهی پایدار است
هزاران خسته جان بالای دار است
من از امید دلسردم در این شب
که صبحی نیست ، بیمارم از این تب
درخت ـ آرزو در باغ ـ امید
ز نومیدی چه لرزان است چون بید
در این منزلگه ـ ناپایداری
ندارم من سرـ امیدواری
ببار از ابرـ رحمت بر زمینی
که باشد خانه ی یک نازنینی
الهی برملا کن رازـ هستی
بیا برکن بساط ـ خودپرستی
بیا برگو حدیث ـ جاودانی
دلم بگرفته از این زندگانی
رهایم کن ز درمان ـ مجازی
که با دردت نمایم عشقبازی
که می داند بجز تو درد ـ ما را
که می فهمد نوای بی نوا را
غریبم در دیارـ آشنایی
نمی بینم نشان ـ همنوایی
تویی آن ماندگارـ جاودانه
برایم جز تو باشد یک بهانه
به یاد ـ تو همیشه مست ـ مستم
برایت مِی پرست ـ مِی پرستم
تو آن عشقی که فرجامی ندارد
نه آغازی نه انجامی ندارد
ز آغاز و ز انجام و ز فرجام
نگویم من، تو را خوانم به هر نام
تو مستم کن که با تو لول ـ لولم
ز بیجانی ، خداوندا ملولم
بسوزانم بیا خاکسترم کن
ز خشکی ها رهایم کن ، ترم کن
رهی بنما که آتشخیز باشم
به بزم ـ عشق ، تند و تیز باشم
چو یک آتشفشان ـ سرد و خاموش
به زیرـ برف ـ دوران مانده مدهوش
دلم لبریزـ اسرارـ زمانه
کشیده آتش ـ آهم زبانه
چو آبی آتش افروزم به جانی
ز خود بیخود نمایم مردمانی
به زیبایی قرین ـ التهابم
زخاموشی ، تو گویی خواب ـ خوابم
خداوندا تو آن بیداریم ده
به درگاهت همیشه زاریم ده
به نجوای سحرگاهی نشستم
به درگاهت ز هر چه بود رستم
چو مرغی در قفس ماوا گرفتم
بلندی های معنا را گرفتم
ندیدم جز سیاهی رنگ ـ دیگر
زدم با سازـ خود آهنگ ـ دیگر
روان گشتم چو آب ـ چشمه از جا
به دشت ـ سبزـ عشقی پرمعما
به دریایی رسیدم بی کرانه
چو جاری گشتم از خود بی بهانه
به ناپیدایی ـ خود خو گرفتم
ز بی سویی از آن پس سو گرفتم
سیاهی رهنمای نور گردید
دل ـ تنگم مثال ـ هور گردید
الهی ره به درگاهت مرا ده
چو طفلی گشته ام گیرم بهانه
سر از دهلیزـ خاکت کِی برآرم
ثمر کِی می دهم ، کِی من برآرم
گِلم را بیز و با اشکم بپرداز
مرا آن کن که گیرم راه ـ پرواز
نمی دانم چه هستم بی قرارم
فرازـ پیکرـ خود سر به دارم
گهی در بند ـ راه ـ رسم و آیین
گهی در جستجوی مرغ ـ آمین
گهی مرداب ـ بی جانی فتاده
گهی چون کشتزاری آبداده
ز بی چیزی ندارم ره به سویی
رها گردیده ام چون تارـ مویی
ز باد ـ فصل ـ پاییزی خزان شد
گلستان ـ وجودم نیمه جان شد
به افسونی درونم لانه کردی
ز سر تا پا مرا دیوانه کردی
درون ـ پرده های وهم و پندار
برم من خویشتن را بر سرـ دار
هزاران بار می میرم که شاید
رهی جویم رهی بر فهم ـ باید
من از نادانی ـ خود در عذابم
به روی آتش ـ دلها کبابم
نمی یابم رهی بر فهم ـ این راز
که نادانم چرا با این همه ناز
خوشا بر دلبران ـ چاره اندیش
بر آن عشق آفرینان ـ صفا کیش
خوشا آنها که آیینه شکستند
ز دلمشغولی ـ آیینه رستند
گلیم ـ بخت ـ خود را بافتم من
بنای زندگی را ساختم من
به دهلیزی که تاریک است و بی نور
فتادم من در آخر همچو یک کور
گرفتم گوشه ای در سرزمینی
به امیدی که بینم نازنینی
لبم از تشنگی خشکید خشکید
زمین ـ دل ترک خورد از تو خورشید
حرارت از تو می گیرم شب و روز
مسوزانم دگر با این همه سوز
شرارـ آتشم در پهنه ی خاک
بسوزاند همیشه خار و خاشاک
طبایع را به میزان ـ گهر سنج
تو می سنجی و می پردازی از رنج
ترازوی محبت را تو دادی
به دست ـ عاشقی نیکو نهادی
مرام ـ عاشقی را باب کردی
به خود ، ما را همه بیتاب کردی
گرفتی زابتدا تو بیخ ـ جان را
مدارـ گردش ـ کون و مکان را
الهی ناشکیبایم تو کردی
دمیدی در من و نایم تو کردی
ز نای ـ ناله خیزـ من شب و روز
چه خیزد جز نواهای جگرسوز
چرا پیدا و پنهانم نمودی
درون ـ خویش زندانم نمودی
فراتر کِی روم از پهنه ی خاک
از این آلودگی ها کِی شوم پاک
مرا جز راه ـ تو راه ـ دگر نیست
در این ره جز توام یک همسفر نیست
برای دیدن ـ تو پرشتابم
به خود می پیچم و در پیچ و تابم
خداوندا پریشانم تو کردی
همه حیران و ویرانم تو کردی
نشانی دادی از کوی ـ محبت
گرفتم راه ـ خود سوی محبت
به گلهای محبت خو گرفتم
گلاب ـ عشق از شبّبو گرفتم
طراوت پیشه ام کردی تو کردی
بَرین اندیشه ام کردی تو کردی
مرا ره داده ای تا بَِِرکِشم داد
به درگاهت هزاران داد و بیداد
مَهِل تنها و بی یاور بمانم
به امید ـ تو بی باور بمانم
سکونی ده که من آرام گیرم
محبت را همیشه وام گیرم
خلاصم کن ز تشویش ـ نهانی
نشانی ده به فتوی ـ معانی
به موجی کََشتی ـ دل را ملرزان
به بحرـ عشق ، عاشق را مترسان
غریبم آشنایم کن به نازی
بیاموزم طریق ـ عشقبازی
به درگاه ـ تو رو آورده ام من
رها گردیده ام از قید ـ این تن
تن ـ رنجورـ خود را واگذارم
در آن هنگامه های کارزارم
الهی باده ام را تلخ تر کن
بیا مستم کن و زیر و زبر کن
بیا دستم بگیر و " پابپا " بر
به کوی ـ عاشقی با "مصطفی" بر
چو عشق ـ آتشینی راه یابد
درون ـ جان ، چو خورشیدی بتابد
الهی عاشقم کن بر همه چیز
که ره یابد درونم آتشی تیز
در آن آتش بسوزانم که بینم
هنوزم محوـ روی نازنینم
مرنجانم ، به امید ـ تو هستم
همه آیینه ها را من شکستم
به امیدی که خود را در تو بینم
به کنج ـ خلوتی عُزلت گزینم
نوای ـ بینوایی را سرودم
به آهنگ ـ حزین ـ تار و پودم
تو آگاهی ز آه ـ دردمندان
تو می دانی نیازـ مستمندان
بهارـ عاشقان را خواستم من
ندانستم رها باید شد از تن
من و غوغای نا اهلان ـ بی درد
من و اندیشمندان ـ درون سرد
ندیدم من در این ترکیب ـ بی جان
رها گردیدم آخر از همه شان
طبیعت را به سازـ خویش کردم
درون ـ پرده ناله بیش کردم
دلم وا شد به کوه و دشت و صحرا
لبم خاموش گردید از معّما
هزاران راز را در پرده دیدم
از آن پس جامه ی خود را دریدم
شنیدم وای ـ من گفت و شنودی
ز کوه و دشت و هامون با شهودی
همه شاهد ولی حیران و ویران
درون سینه شان خفته دلیران
همه در اضطرابی خانمانسوز
گریزانند از شب در پی ـ روز
به چشم ـ عاشقان باشد سرابی
جهانی اینچنین در پیچ و تابی
ز روی ـ گََّل خجل گردیده ام من
اگر پژمرده او را دیده ام من
چه دارم تا بگویم ، داد و بیداد
که فریاد است فریاد است فریاد
ز نای ـ ناله خیزـ جمله هستی
چه نجوایی ست در گوشم زمستی
خداوندا چه بر من بار کردی
که از هستی ـ خود بیزار کردی
سپیداری به باغ ـ آرزوها
نشاندی بی ثمر از جستجوها
از این تکرارهای حیرت انگیز
نشد حاصل مرا جز آتشی تیز
در این آتش بسوزم من شب و روز
به یاد ـ ماندگارـ آن دل افروز
دل افروزی که این آتش به پا کرد
مرا در پهنه ی هستی رها کرد
کجا می گیرم این ساحل ز دریا
خداوندا خداوندا خدایا
مرا در کشتی ـ ایمان نشاندی
به دریا بر سرـ موجم براندی
ز ابر و باد ، طوفانی به پا خاست
به گردابی هزاران فتنه ، ما راست
درون ـ فتنه ها صافی شود او
اگر دائم بکوید ذکرـ یاهو
وگرنه زین همایش ها چه حاصل
بجز مشتی نمایش های باطل
به دین ـ "مصطفی" در اهتزازم
که بر بام ـ حقیقت سرفرازم
به عشق ـ "احمد" و "وحی ـ الهی"
رسیدم من به درمان ـ شفاهی
رسیدم بر فرازـ این حقیقت
که راهی نیست الاّ این طریقت
چو راه ـ آدمی هموار کردی
به دوشش بارها را بار کردی
اگر از شب گریزد در پی ـ روز
رسد آخر به درمانی دل افروز
سراپای ـ وجودش حال گردد
به دور از لحن ـ قیل و قال گردد
هوای دیگری می آید او را
شود شوریده ای آخر سراپا
نسیم ـ عشق در جای ـ دگر نیست
به باغ ـ آرزو این بار و بر نیست
به بیداری ز شبها راه جستن
فرازـ معرفت ، اندیشه سُفتن
گرفتن جای در کشتی ـ ایمان
رسیدن عاقبت بر ساحل ـ جان
یقین ، در جلوه گاه ـ عشق ـ ناب است
درون ـ بستر ـ جان همچو آب است
برویاند هزاران گلبن ـ وصل
ز بیخ ـ جان که باشد ریشه و اصل
در این وادی بِنه گامی که بینی
به چشم ـ خود تو یارـ نازنینی
به آهی در سحرگاهی برافروز
هزاران شعله را ای سینه ، پرسوز
الهی شعله ور گردان به آهم
در آن هنگامه های صبحگاهم
بیا و آتشی بر خرمنم زن
بسوزانم رهایم کن از این تن
خرابم کن که تا ویرانه باشم
مکان ـ خلوت ـ دیوانه باشم
به سرحَد ـ جنونم گر رساندی
فراتر زآفتابم برنشاندی
شعاع ـ نورـ خورشید ـ حقیقت
نمی تابد مگر کوی ـ طریقت
طریقت راه ـ هموارـ جنون است
دل ـ رهرو در این ره پر ز خون است
هیاهوهای این درویش ـ مسکین
نوای عالم آرای ـ جهانبین
جهانبینی که سر در لاک دارد
دو چشم ـ خویش بر افلاک دارد
چه تصویری ست در چشمان ـ خسته
که از دنیای رنگارنگ رسته
چه کردی با حرارت کیش ـ خاموش
که گردیده ست پنهان مست و مدهوش
وزیدی چون نسیم - صبحگاهی
به دشت ـ سینه ای کاورده آهی
جهانی شد سراسر آه و افغان
که می جوید برای خویش درمان
اسیرـ دل که می گیرد بهانه
به خلوتگاه ـ معشوقی شبانه
نهانی رازها در پرده دارد
به مضراب ـ تو ، سازش نغمه دارد
بیا بنواز سازش را به شوری
که با آهنگ ـ تو گیرد صبوری
هواخواه ـ ترازوی ـ گهرسنج
ندیده عاقبت جز محنت و رنج
جواهر کیش ـ بازارـ معانی
نگردد غافل از یاد ـ تو آنی
سَری دارد به سوی ـ کهکشان ها
دلی دارد به پهنای جهان ها
مکانی گیرد اندر قعرـ بینش
مرام ـ اوست بسط ـ آفرینش
صدف گیری ز دریای ـ معانی
گهریابی به بازارـ جهانی
رقم پردازـ کوی ـ نسترن ها
خروشان بر همه زاغ و زغن ها
حلاوت پیشه ی بازارـ جان هاست
طبیب ـ درد ـ بی جا و مکان هاست
دل ـ سرگشته انجامی ندارد
سرآغازی ست فرجامی ندارد
اگر سر منزل ـ خورشید خواهی
فرازـ شوکت ـ جاوید خواهی
اگر خواهی بلندای ـ نظر را
سَریرـ حشمت ـ زیر و زبر را
بیا بُگذر ز هر چه رنگ دارد
ز آیینی که نام و ننگ دارد
قبای ـ ژنده ی درویش ـ مسکین
نموداری ست از رسم ـ به آذین
به اشک و گریه های بیقراری
بنوشد شهد ـ جان را او به زاری
در این ظلمت سرای ـ آب و دانه
شکیبا می رسد بر آستانه
به چشمش آسمان رنگین کمانی ست
جهانی وهم و پندار و گمانی ست
نشست او بر فرازـ برج ـ بینش
که چشم اندازـ او شد آفرینش
پس آنگه پرده برداری نموده ست
خود از کف داده سرداری نموده ست
به آهنگی و کنجی خو گرفته
سراغ ـ خلوت ـ شببو گرفته
به پهنای فلک او راز دیده
هزاران دلبرـ طناز دیده
گذشت او از گذرگاه ـ مَجازی
رسید او بر طریق ـ عشقبازی
دکان ـ عاشقی را باز کرده
خریداران ـ خود را ناز کرده
کشیده با ترازوی محبت
عیارـ عشق را سوی محبت
سبک گردد دل ـ امیدواران
ز سنگینی ـ بارـ سَربداران
اگر در کوی ـ جانان ره بیابی
چو خورشیدی شوی آنجا بتابی
چو آرایشگران ـ چهره پرداز
که با آیینه ها باشند دمساز
سَری پرشور و جانی آتش افروز
تنورـ سینه ای دارند پر سوز
ز درد ـ خویشتن در پیچ و تاب اند
همه پرجوش و گویی آفتاب اند
همه مست ـ مِی ـ تلخ ـ اَلست اند
چه بیتابند و جمله مست ـ مست اند
بلندای ـ جنون را سِیر کردند
درون ـ خود تهی از غیر کردند
اگر نوشند جامی از کف ـ دوست
تو را جویند هر دم ذکرـ یاهو ست
ز سرداران ـ عالم این همه راز
به جا مانده ست در طومارـ پرواز
درون میپای ،دنیا یک سراب است
خیالاتی همه نقش ـ بر آب است
هرزگاهی نسیمی گر وزیده
بپایانش غم انگیزی رسیده
به خوابی یا خیالی جمله حیران
به امید ـ وصالی دل پریشان
به آب و دانه ای سرگرم باشیم
به غفلت گاه گرم و نرم باشیم
چرا ما روز و شب در پیچ و تابیم
درون ـ کوره ی آتش مذابیم
گِل ـ آدم ز آتش پخته گردد
به آب ـ دیده اش دل شسته گردد
وجود ـ آتش اندر آفرینش
عدم گردد ز موج ـ بحرـ بینش
هدف از خلقت ـ ما زاری ـ دل
دلی خونین فتاده در بُن ـ گِل
رهاورد ـ نسیم ـ خوشنوازی
هزاران گونه رمزـ عشقبازی
جهان بر پایه ی تبدیل و تغییر
عناصر جمله در ترکیب و تکثیر
چو ما در مرکزـ تغییر هستیم
نهایت در شدن اکسیر هستیم
گهی برف و گهی باران گهی باد
گهی ابر و گهی رعدی گُهرزاد
خداوندا درخشیدی بر آدم
چو خورشیدی که پنهان شد دمادم
به استدلال ـ عقل ـ پای در گِل
نشاید راه بردن در بُن ـ دل
چه می پرسی ز احوال ـ نگونسار
که می میرد هماره بر سَرـ دار
سفالین پیکرـ پر زحمتم را
بگیر و باز دِه آن رحمتم را
مرا بال و پری دِه تا به پرواز
درآیم در ورای ـ این همه راز
به فریادی برآرم از دل ـ تنگ
هزاران شِکوه از کوه و گل و سنگ
که من تنها ترین تنهاترینم
اسیرـ عرصه ی تنگ ـ زمینم
به آب از خاک ـ تیره لاله روید
ز چشم ـ اشکبارم خون بجوشد
صدای آب از برخورد ـ با سنگ
نوای ناله باشد از دل ـ تنگ
نوای نِی ، نوای بینوایی ست
به صحرای جنون ـ بی وفایی ست
حزین در پرده ها بین سوزهایم
به مویه در سه گاه ـ روزهایم
ز خود قهرم مرا تو آشتی دِه
خداوندا دلم را کاشتی دِه
نَم ـ چشمم بسان ـ موج ـ دریا
تلاطم می کند تا عرش ـ اعلا
جَنینی خفته ام در بطن ـ مادر
دمادم خون خورم تا پر کشم پر
چو آن دانه درون ـ ظلمت ـ خاک
برون آرد سرش را رو به افلاک
من از نادانی ـ خود بی شکیبم
خِردکیشم ولی حسرت نصیبم
در اوراق ـ کتاب ـ جمله هستی
ندیدم من بجز آیین ـ مستی
اگر مستم بدان هستم که رستم
اگر رستم بدان هستم که مستم
الهی زار و بیزارم مگردان
امید ـ روزگارـ شیرمردان
وفاداران - کویت بی نشانند
درون ـ خلوت ـ شبها نهانند
تناسب های موی ـ پیچ در پیچ
به دل دارند چون دلبر مگو هیچ
خداوندا مرا جویا بگردان
زبان ـ الکنم گویا بگردان
دلم را باغبانی کن شب و روز
به آب ـ دیده ام آنرا برافروز
دلم باغ است و سرسبز از معانی
درخت ـ جان ـ من "سبع المثانی"
به قرآنی که من در سینه دارم
چو شیری خفته اندر بیشه زارم
به آیین ـ محبت بزم خواهم
به میدان گر درآیم رزم خواهم
لطافت پیشه ام در محفل ـ دل
خُمی سربسته هستم پای در گِل
لبم خاموش و دائم سر به زیرم
ز پیر و مُرشد این منت پذیرم
چرا بیهوده پُر گفتن شب و روز
چراغی برفروز ای آتش افروز
نويسنده : روشنگر