( حدیث دلتنگی 2 )
چرا دیروزمان امروز باشد
چرا فردایمان هرگز نباشد
دراین عصر و زمان ، قحط ـ معانی
نبیند کس در آن کالای ـ جانی
همه در بند ـ نان و آب و دان اند
همه اندیشه ها ظّن و گمان اند
همه بازیگران ـ نقشه پرداز
بدست ـ هر کسی سازی ست ناساز
ترنم ها همه خواهش پذیرند
بد آهنگ اند از بس زیرـ زیرند
خیالات ـ هنرمندان ـ غافل
ز صدر و ذیل باشد جمله باطل
ثنا و مدح و مداحی فزون است
ستایش ها چه پر ریب و فسون است
همه در بند ـ آب و تاب هستند
رقابت پیشه ، عکس ـ قاب هستند
چو سر در آخُرـ پُر کاه دارند
یقین دارند عمری جاه دارند
خرـ عَصّار می گردد شب و روز
به گرد ـ خویش از دیروز و امروز
الهی پرده برداری تو بنما
برای مردمان گشت این معّما
چه نیرنگی ست در کارـ زمانه
که سرتا پای ـ عالم شد فسانه
چرا شمع و گل و پروانه مردند
پرستوها درون ـ لانه مردند
به صحرا لاله ها گر داغ دارند
تنفّر از نمای ـ زاغ دارند
چو اهریمن حدیث ـ عشق آموخت
به باغ ـ نسترن ها آتش افروخت
زبان ـ الکن ـ اهریمن ـ لنگ
چه می افروزد او جز آتش ـ جنگ
به مضراب ـ سخن ، اندیشه خیزد
اگر ناساز باشد خون بریزد
"مزن بر طبل ـ بیعاری" دل افروز
که تا بِه گردد امروزت ز دیروز
لب ـ پرخنده اکسیرـ زمان شد
برای مردمان افسانه سان شد
غم و اندوه و درد و آه و افغان
چرا گردیده اینگونه فراوان
"اگر خواهی زنی گوی ـ بیانی"
"بیا و جمع گردان این معانی"
هنر در خطّه ی "ایرانزمین" است
گهرپرداز ـ نام ـ "هند و چین" است
ز شیرینی چو شعرش شهد ـ ناب است
درون ـ بسترـ جان ها چو آب است
مزن برهم تو این آب ـ روان را
گِل آلوده مکن روح و روان را
سرافرازی ست اما بی نشانه
شده بازیچه ی دست ـ زمانه
بیا اندیشه را مَسند نشین کن
بیا رخش ـ سخن را زیرـ زین کن
چه حاصل شد ز گفتارـ مَجازی
تمام ـ عمر شد مصروف ـ بازی
سخن اندازه کن بر پیکرـ دل
دلی که ریشه دارد در بُن ـ گِل
کتاب ـ فطرت ـ جان های فانی
پر از نقش و نگار است ار بدانی
در اوراق ـ دل ـ انسان جهانی ست
که رسم الخط ـ آن شرح و بیانی ست
مدارـ فکر ، این کون و مکان نیست
در این کون و مکان، یک ترجمان نیست
کجا می روید از ژرفای این خاک
که ره یابد به رمز و رازـ افلاک
بکَن ای دل ، دل از خاک و گِل ، ای دل
دل ای دل ، ای دل ای دل ، ای دل ای دل
حدیث ـ دل که پایانی ندارد
دل ـ مجنون بیابانی ندارد
دل ـ لیلی بیابان ـ جنون است
دل ـ مجنون همیشه پر ز خون است
به قاب ـ کهنه ی دل عکس ـ لیلی ست
بجز لیلی بدان دیگر طَفِیلی ست
خداوندا تو لیلای من استی
تو پنهان و تو پیدای من استی
همه در پرده های وهم و پندار
تو را خواهند و گردیده خریدار
تو ای نقش آفرین ـ ملک ـ هستی
تو ای صورتگرـ دنیای مستی
مرا چون کودکی شیرین زبان کن
حلاوت پیشه ی این مردمان کن
مرا چون دانه ای در ظلمت ـ خاک
برویانم به سمت و سوی افلاک
بدستم ساغری دِه پُر ز باده
که مست ـ کوی تو گردم ، فتاده
شناور کن به دریای معانی
بیابم گوهرـ "سبع المثانی"
صدایم کن به آهنگی که دانی
تو می دانی کِرا خوانی نهانی
نهان ، دنیای پر راز و نیاز است
به مضراب ـ تو پر ساز و نواز است
به الحان ـ تو جان ها خو بگیرند
بجز عطرـ تو دل ها بو نگیرند
سماع و حال ـ شیدایی نهان است
نهان از چشم های بدگمان است
سکوت ـ دشت و صحرا و بیابان
به گوش ـ جان ـ مشتاقان ، نواخوان
نوای بلبلان ـ باغ و بستان
نوای ناله است و آه و افغان
خروش ـ موج ـ دریای خروشان
سروش ـ جوشش ـ جان است ای جان
درون ـ قطره های خُرد ـ باران
خطوط ـ سبز رنگ ـ کِشتزاران
نهان از چشم های ذرّه بین نیست
و ناپیدا ز روی ـ مَه جَبین نیست
مَذاق ـ خرده بینان ـ نظرتنگ
نباشد آشنا با لحن و آهنگ
نظرتنگی که پُر چین و چروک است
به چشم ـ او ، کلاغی همچو غوک است
چراغ ـ کورسوی ـ خُرده بینان
کجا یابد ره ـ خلوت نشینان
تو بَد رسم و بَد آیینی در این دَهر
که شهد ـ ناب را بینی چُنان زهر
از این اُردک نمایان ـ لجن خوار
چه می جویی تو آن شِکّر ز منقار
از این گندآب های مُرده بر جای
که مرداب اند و بیجان بر سرـ پای
مَجو هرگز تو چیزی جاودانه
بجز آشوب و غوغای ـ زمانه
خوشا بر کِشتزارـ آب داده
خوشا بر گیسوان ـ تاب داده
خوشا بر آهوان ـ خوش رمنده
خوشا بر هُدهُدان ـ خوش دونده
خوشا بر شاعران ـ مست و مستور
که از هر کس نمی گیرند دستور
خوشا آزادگان ـ راست قامت
که جاویدند تا روزـ قیامت
خوشا بر لاله های دشت و صحرا
که دلخونند و سرتا پا معّما
خوشا بر مُردگان ـ خفته در خاک
کزین بِیغوله رستند و شدن پاک
کلید ـ قفل ـ اسرارـ زمانه
بدست ـ کیست ، بَرگو یک نشانه
گلاب از روی گلها شرمگین است
و گل در سوگ ـ خود پرده نشین است
خداوندا دل ـ ما را مکن زار
حِجاب از جان ـ نا آرام بَردار
درون - جان ـ ما آتشفشان است
مُذاب انگیزـ هر عصر و زمان است
چرا آتش نباشم این زمانه
نمی یابم شراری جاودانه
شراری زآتش ـ جان های پُرسوز
که پَرتو افکنَد بر ما شب و روز
تمام ـ خوبرویان ـ گُهرسنج
همه در لاک ـ خود باشند در رنج
فضای دود و دم آلوده کرده
خیالات ـ همه بیهوده کرده
نمی یابند جز دود و دَم ـ فور
دریغا می روند آخِر ته ـ گور
تو ای دنیا تو ای مُحتاله ، مپسند
که مُشتی ساده دل گیری به لبخند
برای آب و دان و لقمه نانی
چرا تو می کنی شیرین زبانی
چرا گه کاه را کوهی نمایی
چرا فریاد ، اندوهی نمایی
چرا کاشانه ی مِسکین اسیران
به بیدادی ، نمایی جمله ویران
چرا ایّام و دوران ـ جوانی
تو بَرهم می زنی آخِر به آنی
در این دوران ـ "وانفسای"ـ حاضر
بدان کارـ تو را باشند ناظر
نمی پاید چنین ای نازک اندیش
مکن دل را پر از اندوه و تشویش
خدا از مُنتهای بیقراری
فرود آرد به دلها او قراری
خدا وصفش چو رحمان و رحیم است
برای دوستدارانش کریم است
چو شیطان ره ندارد خود به درگاه
به چاه ـ خودپرستی می برد راه
هواداران ـ شیطان ، خودپرستند
بدان همواره محکوم ـ شکستند
ره ـ دین گرچه هموار است لیکن
چه ناهموار گردید از تش ـ "من"
"من"ـ شیطان به جایی ره ندارد
اگر گفتی تو "من" بَه بَه ندارد
بگو "ما" تا شوی چون آسمانی
درون ـ دیده ها رنگین کمانی
چو "ما" گشتی چو دشت و کشتزاران
ببارد ابرـ رحمت بر تو باران
برویانی هزاران گلبُن ـ وصل
رسی بر راز و رمزـ ریشه و اصل
شوی مجذوب ـ دلهای پریشان
شوی خود جان ـ جان ـ جان ـ ایشان
اگر دستان ـ ما گلدسته باشد
به گلدانی بلورین بسته باشد
جهان یکباره خود بُستان بگردد
چو جای خوب ـ دَشتِستان بگردد
اگر پروانه ها را خوب ، بینی
فرازـ برگ ـ گلها می نشینی
اگر آب ـ روان را خود ، شناسی
یقین می دان که لابُد خودشناسی
درون ـ قطره ، دریاهاست پنهان
تو روی ـ خود از این قطره مگردان
به چشم ـ خویش می بینی نهان را
اگر جورـ دگر بینی جهان را
همه اسرارـ پنهان در نگاه است
خروشی از سروش ـ یک پگاه است
همه زیر و بم ـ عالم سراپا
ز برق ـ یک نگاه است ای دلارا
اگر خوابیم و گر هوشیار و بیدار
به چشم ـ ما شود آخِر پدیدار
فراسوی ـ جهان ـ خودشناسی
خدا را هم تو لابُد می شناسی
خداوندا دل ـ ما شسته گردان
به اِلا الله آن را رُفته گردان
چه محبوب است در جانم ، کماهی
سُپورـ کوچه های صبحگاهی
چو می روبد به جاروب - مَجازی
به واقع می نماید چاره سازی
که جز پاکی نباشد جاودانه
نمی گیرم بجز پاکی بهانه
من آن خاک ـ کف ـ پای سُپورم
که پاکی را نماید روبرویم
خداوندا به جاروب ـ حقیقی
تو خود کردی همه دلها عقیقی
به جاروبی که عشق است ای همه جان
مکان ـ دل بروب ، آنگه تو بستان
خِرد جاروکش و جاروب ، عشق است
خوشا آنکس که با این هر دو پیوست
خِرد بی عشق معنایی ندارد
به خلوتگاه ـ دل جایی ندارد
خرد بال است و پَر، پرواز، عشق است
به پروازآ که این دَمساز، عشق است
دل ـ ما جایگاه ـ عشقبازی ست
نیازـ این دل ـ ما ، بی نیازی ست
خداوندا تو می باری چو باران
به دشت ـ سینه ی پرهیزکاران
تو می رویی ز دلها نسترن ها
شقایق ها ، چمن ها ، یاسمن ها
تو می سازی مُهّیا خاک ـ دل را
تو می روبی خَس و خاشاک ـ دل را
تو در نای ـ دل ـ ما می نوایی
که می آید ز دلها یک صدایی
تو بیداری و ما ، خود ، خفته ای ، چند
به خواب ـ ما تو می آیی به لبخند
به خواب ـ من بیا هر روز و هر شب
به بالینم بیا می سوزم از تب
به یک افسانه می مانی خدایا
چه زیبا می نمایانی خدای
زبانم لال گردد ار نگویم
که با نام ـ تو من در جستجویم
به مضراب ـ تو من دَمساز هستم
درون ـ پرده پُر آواز هستم
همایون ـ خیالم پَر کشیده
ز بام ـ آرزوهایم رمیده
چه شوری در دل ـ شیدایی ـ ما
فِکندی تا که شد رسوایی ـ ما
چه بی نام و نشانم ای دل ای دل
چه بی جا و مکانم ای دل ای دل
در آغوشم بگیر ، ای یار ای یار
اسیرم کن اسیر ، ای یار ای یار (375)
نويسنده : روشنگر