( شب دیجور )
شب یلدا و این اندیشه های درهم و برهم
چه فریادی ست کز حلقوم ِ من بیرون نمی آید
کدامین لیلی ِ سرگشته ام در این شب ِ دیجور
که در بزم ِ دل ِ آشفته ام مجنون نمی آید
زبانم بسته گردید است بس نامردمی دیدم
دریغا بر لبانم حرف ِ آتشگون نمی آید
چنان من در شگفتم از زمین و از زمان اکنون
که در رگهای غیرت ، وای ، هرگز خون نمی آید
به خود گفتم که برخیزم و فالی گیرم از حافظ
تفال با غزل هم بی مِی ِ گلگون نمی آید
نشستم در برِ آئینه تصویرِ تو را دیدم
به لبخندی مرا گفتی دگر اکنون نمی آید
چه شورانگیز بر سازِ دلم مضراب کوبیدم
چرا زیر و بمش در پرده ی قانون نمی آید
بدست آوردم آخر در شب ِ یلدا سرِ زلفت
که عشق امشب به بزم ِ ما به دیگرگون نمی آید
در این گردونه ی گردون چه می جویی تو" روشنگر"
چو پرگاری ست ، فهم ِ آن به چند و چون نمی آید.
نويسنده : روشنگر